part39
part39
هیونجین : اوف پسره دیونه میخواد چیکار کنه
سواره ماشین شد و دنباله جیمین راه اوفتاد
ویو ات
رویه تختم نشستم جونکوک هم کنارم نشست
کوک : خوبی
ات : نمیدونم میشه بخوابم
کوک : باشه بخواب
از اوتاق خارج شدم
سوجی : ات حالش خوبه
کوک: نمیدونم
سوجی : آخه چرا باید وقتی میخواست بهش بگه حاملست همچین چیزی بفهمه
کوک : چی چی گفتی
سوجی: ها چی من من چیزی نگفتم
کوک : سوجی ات حاملست
سوحی : نه نیست
کوک آنقدر عصبانی شد و به سوجی نزدیک شد سوجی عقب میرفت و خورد به دیوار کوک بهش نزدیک شد و گفت
کوک : سوجی راستشو بگو مگرنه بد میشه
سوجی : نه حامله نیست
کوک : سوجی (با داد)
سوجی: اره اما تورو خدا آروم باش
جونکوک با عصبایت رفت اوتاقه ات سوجی هم دنبالش میرفت و میگفت
سوجی : جونکوک ارم باش تورو خدا
کوک با شتاب در رو باز کرد
کوک: ات تو حاملی
رویه تخت دراز کشیده بودم با این حرفه جونکوک رویه تخت نشستم
ات : داداش (با لکنت)
کوک : با توعم (با داد)
با دادی که زد سره جام لرزیدم
کوک : ات با تو حرف میزنم میفهمی تویه چشمامو نگاه کن
با دستش چونمو بالا آورد
کوک : بگو
ات: ا ا اره
با سیلی که بهم زد اوفتادم رویه تخت دستمو گذاشتم رویه گونم و با صدایه بلند گریه میکردم
سوجی: جونکوک چه غلتی کردی
زود اومد سمتم
سوجی : از اوتاق برو بیرون(با داد)
کوک : من گذاشتم به عاشقش باشی و درده عشق نکشی اما تو باهاش رابطه داشتی(با داد)
بهش هیچی نگفتم و گریه میکردم من فقد این گناه رو نکردم جیمین هم بود اما فقد من بودم که تاوانشو پس میدادم
کوک: اگه پدر خبردار بشه چی
سوجی: جونکوک برو بیرون بعدا حرف بزن
کوک : تو یکی ساکت شو
سوجی : نمیشم برو بیرون تو حق نداری با دوستم اینجوری حرف بزنی
سوجی : جونکوک لطفا برو بیرون
دسته جون کوک رو گرفت و از اوتاق بیرون بردش رفتن اوتاقه خودشون جونکوک رویه تخت نشست منم رفتم کنارش نشستم
سوجی: چرا کتکش زدی
کوک : حقش بود
سوجی: درکش کن عزیزم خواهش میکنم حقش نبود که از داداشش همچین رفتاری ببینه
از کنارش بلند شد و رفت اوتاقه ات
سوجی: گریه نکن ات
ات : سو......سوجی....من نمیدونم چیکار کنم ......
سوجی: گریه نکن الان پدر و مادر میان تو یخورده بخواب و استراحت کن به هیچی فکر نکن و راحت بخواب
سوجی روم پتو انداخت و پیشونیم رو بوس کرد
سوجی : من نمیزارم هیچ کس بهت دست بزنه
بعد از این حرفش از اوتاق خارج شد
فقد بی صدا گریه میکردم من باید این بچه رو به دنیا بیارم
رویه سمته چپه پهلوم دراز کشیدم
ادامه دارد
حمایت فراموش نشه خفنایه خودم
هیونجین : اوف پسره دیونه میخواد چیکار کنه
سواره ماشین شد و دنباله جیمین راه اوفتاد
ویو ات
رویه تختم نشستم جونکوک هم کنارم نشست
کوک : خوبی
ات : نمیدونم میشه بخوابم
کوک : باشه بخواب
از اوتاق خارج شدم
سوجی : ات حالش خوبه
کوک: نمیدونم
سوجی : آخه چرا باید وقتی میخواست بهش بگه حاملست همچین چیزی بفهمه
کوک : چی چی گفتی
سوجی: ها چی من من چیزی نگفتم
کوک : سوجی ات حاملست
سوحی : نه نیست
کوک آنقدر عصبانی شد و به سوجی نزدیک شد سوجی عقب میرفت و خورد به دیوار کوک بهش نزدیک شد و گفت
کوک : سوجی راستشو بگو مگرنه بد میشه
سوجی : نه حامله نیست
کوک : سوجی (با داد)
سوجی: اره اما تورو خدا آروم باش
جونکوک با عصبایت رفت اوتاقه ات سوجی هم دنبالش میرفت و میگفت
سوجی : جونکوک ارم باش تورو خدا
کوک با شتاب در رو باز کرد
کوک: ات تو حاملی
رویه تخت دراز کشیده بودم با این حرفه جونکوک رویه تخت نشستم
ات : داداش (با لکنت)
کوک : با توعم (با داد)
با دادی که زد سره جام لرزیدم
کوک : ات با تو حرف میزنم میفهمی تویه چشمامو نگاه کن
با دستش چونمو بالا آورد
کوک : بگو
ات: ا ا اره
با سیلی که بهم زد اوفتادم رویه تخت دستمو گذاشتم رویه گونم و با صدایه بلند گریه میکردم
سوجی: جونکوک چه غلتی کردی
زود اومد سمتم
سوجی : از اوتاق برو بیرون(با داد)
کوک : من گذاشتم به عاشقش باشی و درده عشق نکشی اما تو باهاش رابطه داشتی(با داد)
بهش هیچی نگفتم و گریه میکردم من فقد این گناه رو نکردم جیمین هم بود اما فقد من بودم که تاوانشو پس میدادم
کوک: اگه پدر خبردار بشه چی
سوجی: جونکوک برو بیرون بعدا حرف بزن
کوک : تو یکی ساکت شو
سوجی : نمیشم برو بیرون تو حق نداری با دوستم اینجوری حرف بزنی
سوجی : جونکوک لطفا برو بیرون
دسته جون کوک رو گرفت و از اوتاق بیرون بردش رفتن اوتاقه خودشون جونکوک رویه تخت نشست منم رفتم کنارش نشستم
سوجی: چرا کتکش زدی
کوک : حقش بود
سوجی: درکش کن عزیزم خواهش میکنم حقش نبود که از داداشش همچین رفتاری ببینه
از کنارش بلند شد و رفت اوتاقه ات
سوجی: گریه نکن ات
ات : سو......سوجی....من نمیدونم چیکار کنم ......
سوجی: گریه نکن الان پدر و مادر میان تو یخورده بخواب و استراحت کن به هیچی فکر نکن و راحت بخواب
سوجی روم پتو انداخت و پیشونیم رو بوس کرد
سوجی : من نمیزارم هیچ کس بهت دست بزنه
بعد از این حرفش از اوتاق خارج شد
فقد بی صدا گریه میکردم من باید این بچه رو به دنیا بیارم
رویه سمته چپه پهلوم دراز کشیدم
ادامه دارد
حمایت فراموش نشه خفنایه خودم
۶.۵k
۲۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.