پارت ۸
پارت ۸
دیگه کسی نباشه که از خنده هاش آرامش بگیره ، شب با بغل گرفتنش و حس گرماش آروم
بگیره و کسی که .. دوستش داشته باشه ..
***
حس میکرد اینجوری زندگی کردن و کل روزشون رو صرف کار کردن فایده ای نداره و
ممکنه حتی حال یونجون رو بدتر کنه پس تصمیم گرفت یه چند روزی به خودش و اون
استراحت بده
با وجود مخالفت یونجون راضیش کرد که لباس هاش رو عوض کنه و بعد باهم به سمت
شهر بازی راه افتادن ، ساعت پنج عصر بود و این باعث میشد اونجا کمی شلوغ تر از
همیشه باشه
آروم دست یونجون رو گرفت و شروع کرد به قدم زدن
ـ گفته باشما .. من از ارتفاع میترسم منو نبری سراغ این بازی های مسخره
لبخندی زد و گفت
ـ چشم
بالخره یونجون هم لبخندی زد و دست سوبین رو محکم تر گرفت ، چند ثانیه ای در سکوت
قدم زدن و دور و اطرافشون رو تماشا کردن .. بعد از مدتی یه گوشه نشستن و یونجون
بدون اینکه نگاهش رو از مردمی که رفت و آمد میکردن برداره آروم گفت
ـ باید بهشون حسودی کنم ؟
سوبین توجهش رو از مقابل گرفت و به سمتش برگشت
ـ به کیا ؟
ـ به آدمای دنیا .. ببینشون ..
نفسش رو آروم بیرون داد و ادامه داد
ـ انگارهیچ غمی ندارن ، با هم دیگه قدم میزنن ، حرف میزنن ، جیغ میزنن و از ته دل
میخندن .. هیچ ترسی از فردا ، مشکالتشون و یا مرگ ندارن .. شاید باید به زندگی های
آرومشون حسودی کنم ..
سرش رو پایین انداخت و لبخند محوی زد ، نگاهش باال اومد و اضافه کرد
دیگه کسی نباشه که از خنده هاش آرامش بگیره ، شب با بغل گرفتنش و حس گرماش آروم
بگیره و کسی که .. دوستش داشته باشه ..
***
حس میکرد اینجوری زندگی کردن و کل روزشون رو صرف کار کردن فایده ای نداره و
ممکنه حتی حال یونجون رو بدتر کنه پس تصمیم گرفت یه چند روزی به خودش و اون
استراحت بده
با وجود مخالفت یونجون راضیش کرد که لباس هاش رو عوض کنه و بعد باهم به سمت
شهر بازی راه افتادن ، ساعت پنج عصر بود و این باعث میشد اونجا کمی شلوغ تر از
همیشه باشه
آروم دست یونجون رو گرفت و شروع کرد به قدم زدن
ـ گفته باشما .. من از ارتفاع میترسم منو نبری سراغ این بازی های مسخره
لبخندی زد و گفت
ـ چشم
بالخره یونجون هم لبخندی زد و دست سوبین رو محکم تر گرفت ، چند ثانیه ای در سکوت
قدم زدن و دور و اطرافشون رو تماشا کردن .. بعد از مدتی یه گوشه نشستن و یونجون
بدون اینکه نگاهش رو از مردمی که رفت و آمد میکردن برداره آروم گفت
ـ باید بهشون حسودی کنم ؟
سوبین توجهش رو از مقابل گرفت و به سمتش برگشت
ـ به کیا ؟
ـ به آدمای دنیا .. ببینشون ..
نفسش رو آروم بیرون داد و ادامه داد
ـ انگارهیچ غمی ندارن ، با هم دیگه قدم میزنن ، حرف میزنن ، جیغ میزنن و از ته دل
میخندن .. هیچ ترسی از فردا ، مشکالتشون و یا مرگ ندارن .. شاید باید به زندگی های
آرومشون حسودی کنم ..
سرش رو پایین انداخت و لبخند محوی زد ، نگاهش باال اومد و اضافه کرد
۲.۹k
۰۴ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.