پارت ۱۰
پارت ۱۰
ـ هوم ؟ یه چیزی بخوریم ؟
کمی فکر کرد و جواب داد
ـ بستنی
ـ واقعا دلت بستنی میخواد یا چون من دوست دارم ؟؟
نخودی خندید
ـ مچمو گرفتی
سوبین آروم خندید و گفت :
ـ خب یه چیزی که دوست داری رو بگو
ـ راستش االن چیزی دلم نمیخواد ، پس بیا همون بستنی رو بخوریم
ـ مطمئنی ؟
ـ هوم
ـ پس همینجا بشین من برم دوتا بستنی برای خودمون بگیرم ، زود برمیگردم
ـ باشه
بعد از رفتن سوبین آروم به صندلی تکیه داد و دوباره به مقابلش خیره شد ، با دیدن بچه
هایی که اون دور و اطراف بازی میکردن تصمیم گرفت بلند شه و کمی قدم بزنه
چند دقیقه ای بود که حس میکرد سردرد هاش دارن شروع میشن ولی نمیخواست گردششون
رو خراب کنه و سوبین نگرانش شه پس فقط به روی خودش نیاورد ، آروم بلند شد و چند
قدمی جلو تر رفت به آسمون صاف و آبی که کم کم داشت به رنگ غروب درمیومد خیره
شد و اجازه داد باد به تن خسته ش بخوره و لذت خنکیش رو حس کنه
ولی ظاهرا قرار نبود همه چی آروم پیش بره ، خیلی ناگهانی سردردش شدت گرفت و توی
مغزش پیچید .. انگار باز حمله ی عصبی بود ..
سعی کرد تعادلش رو حفظ کنه اما دردش اونقدر شدید بود که ناچار شد همونجا روی زمین
بشینه و سرش رو بین دست هاش بگیره ، اونقدر دردش شدید بود که به موهاش چنگ
انداخت و توی خودش جمع شد
ـ آآ..آی..
ـ هوم ؟ یه چیزی بخوریم ؟
کمی فکر کرد و جواب داد
ـ بستنی
ـ واقعا دلت بستنی میخواد یا چون من دوست دارم ؟؟
نخودی خندید
ـ مچمو گرفتی
سوبین آروم خندید و گفت :
ـ خب یه چیزی که دوست داری رو بگو
ـ راستش االن چیزی دلم نمیخواد ، پس بیا همون بستنی رو بخوریم
ـ مطمئنی ؟
ـ هوم
ـ پس همینجا بشین من برم دوتا بستنی برای خودمون بگیرم ، زود برمیگردم
ـ باشه
بعد از رفتن سوبین آروم به صندلی تکیه داد و دوباره به مقابلش خیره شد ، با دیدن بچه
هایی که اون دور و اطراف بازی میکردن تصمیم گرفت بلند شه و کمی قدم بزنه
چند دقیقه ای بود که حس میکرد سردرد هاش دارن شروع میشن ولی نمیخواست گردششون
رو خراب کنه و سوبین نگرانش شه پس فقط به روی خودش نیاورد ، آروم بلند شد و چند
قدمی جلو تر رفت به آسمون صاف و آبی که کم کم داشت به رنگ غروب درمیومد خیره
شد و اجازه داد باد به تن خسته ش بخوره و لذت خنکیش رو حس کنه
ولی ظاهرا قرار نبود همه چی آروم پیش بره ، خیلی ناگهانی سردردش شدت گرفت و توی
مغزش پیچید .. انگار باز حمله ی عصبی بود ..
سعی کرد تعادلش رو حفظ کنه اما دردش اونقدر شدید بود که ناچار شد همونجا روی زمین
بشینه و سرش رو بین دست هاش بگیره ، اونقدر دردش شدید بود که به موهاش چنگ
انداخت و توی خودش جمع شد
ـ آآ..آی..
۱.۸k
۰۴ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.