پارت
پارت۷۵
به محض اینکه خون ایستاد سریع رفتم بیرون و رو به میلاد که به دیواری تکیه داده بود گفتم
_فهمیدم کجاست.•
•••
***نوشین***
سرم به یه طرف افتاده بود و به صندلی بسته شده بودم.حتی حدس نمیزدم که گردنبندا کجان.فقط یه خواب بود.همین...
طنابایی که به دستم بود انرژیم و جادومو میگرفت.نمیتونستم حرکت کنم.چشمامو بستم و چند لحظه بعد آروم به خواب رفتم.
صحنه های نا منظمی از جلوی چشمام رد میشد.یه جای آشنا بود.سرد بود.قفسه های کتاب پشت سر هم پر از کتاب بودن.شبیه یه کتاب خونه بود.
نگاهم ثابت روی کتاب قطور و قهوه ای رنگ بود.جلدش چوبی بود.رفتم سمتش اما به محض اینکه دستم بهش رسید حس کردم کسی داره تکونم میده.
چشمامو باز کردم.نمیدونستم صدایی که میشنوم رویاست یا واقعیت.صدای آرمان رو میشنیدم ولی انگار یه رویا بود.
دستاشو دو طرف صورتم گذاشت و موهامو از روی صورتم کنار زد.
_نوشین...خوبی؟باز کن چشماتو...منو ببین.خوبی؟
نگران بود.نگران من...حس غیر قابل وصفی تمام وجودمو پر کرد.انگار بهم نیرو داد.با صدای خش دار و آرومی گفتم:
_آرمان...
_جانم...میتونی بلند شی؟
سریع دست و پامو با گفتن وردی باز کرد و طنابا پایین افتادن.
وقتی ایستادم آرمان محکم بغلم کرد و من انگار آغوش امنی پیدا کرده باشم سرمو به سینش تکیه دادم و چشمامو بستم.
به محض اینکه خون ایستاد سریع رفتم بیرون و رو به میلاد که به دیواری تکیه داده بود گفتم
_فهمیدم کجاست.•
•••
***نوشین***
سرم به یه طرف افتاده بود و به صندلی بسته شده بودم.حتی حدس نمیزدم که گردنبندا کجان.فقط یه خواب بود.همین...
طنابایی که به دستم بود انرژیم و جادومو میگرفت.نمیتونستم حرکت کنم.چشمامو بستم و چند لحظه بعد آروم به خواب رفتم.
صحنه های نا منظمی از جلوی چشمام رد میشد.یه جای آشنا بود.سرد بود.قفسه های کتاب پشت سر هم پر از کتاب بودن.شبیه یه کتاب خونه بود.
نگاهم ثابت روی کتاب قطور و قهوه ای رنگ بود.جلدش چوبی بود.رفتم سمتش اما به محض اینکه دستم بهش رسید حس کردم کسی داره تکونم میده.
چشمامو باز کردم.نمیدونستم صدایی که میشنوم رویاست یا واقعیت.صدای آرمان رو میشنیدم ولی انگار یه رویا بود.
دستاشو دو طرف صورتم گذاشت و موهامو از روی صورتم کنار زد.
_نوشین...خوبی؟باز کن چشماتو...منو ببین.خوبی؟
نگران بود.نگران من...حس غیر قابل وصفی تمام وجودمو پر کرد.انگار بهم نیرو داد.با صدای خش دار و آرومی گفتم:
_آرمان...
_جانم...میتونی بلند شی؟
سریع دست و پامو با گفتن وردی باز کرد و طنابا پایین افتادن.
وقتی ایستادم آرمان محکم بغلم کرد و من انگار آغوش امنی پیدا کرده باشم سرمو به سینش تکیه دادم و چشمامو بستم.
- ۲.۳k
- ۱۵ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط