13 Part
13 Part
در باز شد. خودم رو عقب تر بردم. میدونستم نمیتونم ازش فرار کنم. دو مرد اول وارد اتاق شدن و اومدن جلو. ایستادن چند ثانیه بعد، یه مرد قد بلند و هیکلی وارد شد. به خاطر کلاهی که سرش داشت، چهرش رو نمیدیدم.
جونگ کوک: ببریدش اون یکی اتاق
ا/ت: ولم کنید. دو روزه اینجا ولم کردید. چی میخواید؟ پول یا چی؟ من همه چیز دارم.
پوزخند وحشتناکی زد و طرفم قدم برداشت. قلبم تند تند میزد جوری که تا به حال نزده بود.
چونم رو محکم گرفت.
جونگ کوک: قرار نیست جایی بری.
ا/ت: گفتم هرچیزی که بخوای.
جونگ کوک: و توی کوچولو میخواستی من رو لو بدی؟
ا/ت: برادرم از دستت آسایش نداره. چیکار میکردم؟ فقط نگاه میکردم؟
جونگ کوک: ولی الان به آرامش رسید.
ا/ت: چیییی؟ باهاش چیکار کردی؟
رفتم به پاش افتادم.
ا/ت: خواهش میکنم بهم بگو. چیکارش کردیییی؟ هق هق
ولی رفت. اون دو مرد بلندم کردن از زمین تا ببرنم داخل اتاق دیگه ای. پاهام توانایی راه رفتنشون رو از دست داده بودم. ضعف زیادی داشتم و حس بلاتکلیفی. بدترین حس. کاملا میلرزیدن و این لرزش باعث میشد نتونم راه برم. به زور خودم رو به اتاق رسوندم. با دیدن اتاق بیشتر از قبل شوکه شدم. این اتاق مثل قبلی نبود. تخت خواب داشت. چندین کتاب و چیزای جورواجور زیادی که نمیتونم کاملا بگم. میشه گفت از اتاق خودم خیلی بهتر.
روی تخت دراز کشیده بودم. چشمام توان باز بودن نداشتن و سعی داشتم بخوابم ولی خوابم نمیبرد. چطور توصیفش کنم؟ حالتی بین بیهوشی و بیداری که نمیتونی هیچ کدوم رو انتخاب کنی.
روی بدنم کنترلی نداشتم و قلبم خیلی تیر میکشید. کاش فقط یکی دو مشکل قلبم داشت ولی کلا این عضو از کار افتاده رسما. همین که تا الان با این وضعیت زنده موندم، جای تعجب داره.
نه قرص و دارویی تو این مدت خوردم نه مراقبت خاصی کردم. تنگی نفسم که به خاطر قلبم بود، تشدید میشد. به ظرفی که جلوم بود زل زده بودم و میخواستم برش دارم ولی از تخت پرت شدم زمین.
...
لایک
♥️
در باز شد. خودم رو عقب تر بردم. میدونستم نمیتونم ازش فرار کنم. دو مرد اول وارد اتاق شدن و اومدن جلو. ایستادن چند ثانیه بعد، یه مرد قد بلند و هیکلی وارد شد. به خاطر کلاهی که سرش داشت، چهرش رو نمیدیدم.
جونگ کوک: ببریدش اون یکی اتاق
ا/ت: ولم کنید. دو روزه اینجا ولم کردید. چی میخواید؟ پول یا چی؟ من همه چیز دارم.
پوزخند وحشتناکی زد و طرفم قدم برداشت. قلبم تند تند میزد جوری که تا به حال نزده بود.
چونم رو محکم گرفت.
جونگ کوک: قرار نیست جایی بری.
ا/ت: گفتم هرچیزی که بخوای.
جونگ کوک: و توی کوچولو میخواستی من رو لو بدی؟
ا/ت: برادرم از دستت آسایش نداره. چیکار میکردم؟ فقط نگاه میکردم؟
جونگ کوک: ولی الان به آرامش رسید.
ا/ت: چیییی؟ باهاش چیکار کردی؟
رفتم به پاش افتادم.
ا/ت: خواهش میکنم بهم بگو. چیکارش کردیییی؟ هق هق
ولی رفت. اون دو مرد بلندم کردن از زمین تا ببرنم داخل اتاق دیگه ای. پاهام توانایی راه رفتنشون رو از دست داده بودم. ضعف زیادی داشتم و حس بلاتکلیفی. بدترین حس. کاملا میلرزیدن و این لرزش باعث میشد نتونم راه برم. به زور خودم رو به اتاق رسوندم. با دیدن اتاق بیشتر از قبل شوکه شدم. این اتاق مثل قبلی نبود. تخت خواب داشت. چندین کتاب و چیزای جورواجور زیادی که نمیتونم کاملا بگم. میشه گفت از اتاق خودم خیلی بهتر.
روی تخت دراز کشیده بودم. چشمام توان باز بودن نداشتن و سعی داشتم بخوابم ولی خوابم نمیبرد. چطور توصیفش کنم؟ حالتی بین بیهوشی و بیداری که نمیتونی هیچ کدوم رو انتخاب کنی.
روی بدنم کنترلی نداشتم و قلبم خیلی تیر میکشید. کاش فقط یکی دو مشکل قلبم داشت ولی کلا این عضو از کار افتاده رسما. همین که تا الان با این وضعیت زنده موندم، جای تعجب داره.
نه قرص و دارویی تو این مدت خوردم نه مراقبت خاصی کردم. تنگی نفسم که به خاطر قلبم بود، تشدید میشد. به ظرفی که جلوم بود زل زده بودم و میخواستم برش دارم ولی از تخت پرت شدم زمین.
...
لایک
♥️
۱۱.۲k
۱۳ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.