14 Part
14 Part
جونگ کوک: دخترک رو بیار پیش من.
^: چشم قربان
...
جونگ کوک: چیشده؟
^: ظاهرا بیهوش شده. وضعیتش خوب نیست.
از زبان جونگ کوک:
از روی صندلی بلند شدم و تا دم اتاق رفتم.
جونگ کوک: برو دکتر رو خبر کن.
^: چشم
دوباره برگشتم داخل اتاقم و به جیهوپ زنگ زدم.
جیهوپ: کیه؟
جونگ کوک: منم
جیهوپ: آهان سلام کوک چیکار داشتی؟
جونگ کوک: یه موردی پیش اومده.
جیهوپ: چه چیزی؟
جونگ کوک: یه دختر. میخوام ببری پیش خودت.
جیهوپ: یه دختر؟ میدونی حتی یه بار هم این کلمه رو ازت نشنیدم؟ چیشده؟
جونگ کوک: مزاحمت ایجاد کرده.
جیهوپ: باشه کجاست؟
جونگ کوک: شب بیا خونه توی جنگل.
جیهوپ: بیهوشی لازمه؟
جونگ کوک: نه ضعیف تر این حرفاست.
جیهوپ: میبینمت.
جونگ کوک: فعلا
...
از زبان ا/ت:
سرم گیج میرفت ولی نه به اندازه قبل. دکتر داشت سرم رو از دستم درمیورد.
ا/ت: بالاخره ولم کردن؟
دکتر: هان؟
ا/ت: همون مرده. الان کجام؟ بیمارستان؟
دکتر: نه داخل خونه جناب جئون جونگ کوک.
باز سرم رو روی بالشت گذاشتم. اوفففف ظاهرا که دست بردار نیست. تا کی میخواد بهم عذاب بده رو خدا میدونه. همون لحظه یاد دایون افتادم. چقدر دلم براش تنگ شده. برای بابا هم همینطور. یعنی الان چیکار میکنن؟ به پلیس زنگ زدن؟ میخوان از کجا بفهمن کجا رفتم وقتی به کسی نگفتم. فقط به دانگ سو. دانگ سویی که معلوم نیست زنده ست یا مرده. ای برادر عزیزم. امیدوارم حالت خوب بشه. یه جایی از این خونه هستی درسته؟ نمیتونم پیدات کنم و ببینمت. خواستم اینه که حتی برای خودت هم شده زنده بمونی. تا حالا بهت غذا دادن؟ امیدوارم گرسنه نباشی و البته نگران من هم نباشی. کاش میشد صدای افکارم رو میشنیدی. با این حال که امکان پذیر نیست ولی به من آرامش میده. انگار تنها نیستم.
دکتر: کارت تموم شد.
اومد نزدیک انگار میخواست از چیزی حرف بزنه که نباید میزد. دم گوشم شروع کرد به حرف زدن.
دکتر: لطفا مراقب خودت باش. اینجا راه فرار نداره و کاری از دست من برنمیاد. فقط هرچیزی گفتن قبول کن. هرچیزی. نمیدونم چیکار کردی ولی امیدوارم اونقدر بزرگ نباشه که به مرگت ختم بشه.
میدونستم نمیتونم حرفی بزنم. یعنی با حرفاش استرسی بهم وارد شد. همونطور که گوش میدادم، چشمم به در باز اتاق بود. یه لحظه یه نفر که داشت از اونجا رد میشد، ما رو دید. دکتر رو به جلو هل دادم که ازم فاصله بگیره.
ا/ت: ممنون دکتر. نه بیماری خاصی هم ندارم. نگران نباشید.
تعجب کرده بود. یه چشمک بهش زدم که فکر کنم موضوع رو گرفت.
دکتر: کاملا درست. غذا خوب بخور.
@: چیکار میکنید؟
دکتر: اومدم داشتم نکات رو به خانوم میگفتم.
جای اتاقم تغییر نکرده بود. کسی که از بیرون بهم زل زده بود، میخواست در رو ببنده. بلند شدم و رفتم نزدیکش.
ا/ت: خواهش میکنم در رو نبند. نفسم میگیره.
@: دستور رییسه
ا/ت: ولی من حس خفگی میکنم. دوباره مشکل براتون پیش میارم. خواهش میکنم. نگران نباش. فرار نمیکنم. اینجا اونقدر آدم هست که حتی اگه یه میلیمتر بخوام جا به جا بشم، بفهمن.
ناامید نشدم چرا که معلوم بود میخواست بره اجازه بگیره.
...
لایک
♥️
جونگ کوک: دخترک رو بیار پیش من.
^: چشم قربان
...
جونگ کوک: چیشده؟
^: ظاهرا بیهوش شده. وضعیتش خوب نیست.
از زبان جونگ کوک:
از روی صندلی بلند شدم و تا دم اتاق رفتم.
جونگ کوک: برو دکتر رو خبر کن.
^: چشم
دوباره برگشتم داخل اتاقم و به جیهوپ زنگ زدم.
جیهوپ: کیه؟
جونگ کوک: منم
جیهوپ: آهان سلام کوک چیکار داشتی؟
جونگ کوک: یه موردی پیش اومده.
جیهوپ: چه چیزی؟
جونگ کوک: یه دختر. میخوام ببری پیش خودت.
جیهوپ: یه دختر؟ میدونی حتی یه بار هم این کلمه رو ازت نشنیدم؟ چیشده؟
جونگ کوک: مزاحمت ایجاد کرده.
جیهوپ: باشه کجاست؟
جونگ کوک: شب بیا خونه توی جنگل.
جیهوپ: بیهوشی لازمه؟
جونگ کوک: نه ضعیف تر این حرفاست.
جیهوپ: میبینمت.
جونگ کوک: فعلا
...
از زبان ا/ت:
سرم گیج میرفت ولی نه به اندازه قبل. دکتر داشت سرم رو از دستم درمیورد.
ا/ت: بالاخره ولم کردن؟
دکتر: هان؟
ا/ت: همون مرده. الان کجام؟ بیمارستان؟
دکتر: نه داخل خونه جناب جئون جونگ کوک.
باز سرم رو روی بالشت گذاشتم. اوفففف ظاهرا که دست بردار نیست. تا کی میخواد بهم عذاب بده رو خدا میدونه. همون لحظه یاد دایون افتادم. چقدر دلم براش تنگ شده. برای بابا هم همینطور. یعنی الان چیکار میکنن؟ به پلیس زنگ زدن؟ میخوان از کجا بفهمن کجا رفتم وقتی به کسی نگفتم. فقط به دانگ سو. دانگ سویی که معلوم نیست زنده ست یا مرده. ای برادر عزیزم. امیدوارم حالت خوب بشه. یه جایی از این خونه هستی درسته؟ نمیتونم پیدات کنم و ببینمت. خواستم اینه که حتی برای خودت هم شده زنده بمونی. تا حالا بهت غذا دادن؟ امیدوارم گرسنه نباشی و البته نگران من هم نباشی. کاش میشد صدای افکارم رو میشنیدی. با این حال که امکان پذیر نیست ولی به من آرامش میده. انگار تنها نیستم.
دکتر: کارت تموم شد.
اومد نزدیک انگار میخواست از چیزی حرف بزنه که نباید میزد. دم گوشم شروع کرد به حرف زدن.
دکتر: لطفا مراقب خودت باش. اینجا راه فرار نداره و کاری از دست من برنمیاد. فقط هرچیزی گفتن قبول کن. هرچیزی. نمیدونم چیکار کردی ولی امیدوارم اونقدر بزرگ نباشه که به مرگت ختم بشه.
میدونستم نمیتونم حرفی بزنم. یعنی با حرفاش استرسی بهم وارد شد. همونطور که گوش میدادم، چشمم به در باز اتاق بود. یه لحظه یه نفر که داشت از اونجا رد میشد، ما رو دید. دکتر رو به جلو هل دادم که ازم فاصله بگیره.
ا/ت: ممنون دکتر. نه بیماری خاصی هم ندارم. نگران نباشید.
تعجب کرده بود. یه چشمک بهش زدم که فکر کنم موضوع رو گرفت.
دکتر: کاملا درست. غذا خوب بخور.
@: چیکار میکنید؟
دکتر: اومدم داشتم نکات رو به خانوم میگفتم.
جای اتاقم تغییر نکرده بود. کسی که از بیرون بهم زل زده بود، میخواست در رو ببنده. بلند شدم و رفتم نزدیکش.
ا/ت: خواهش میکنم در رو نبند. نفسم میگیره.
@: دستور رییسه
ا/ت: ولی من حس خفگی میکنم. دوباره مشکل براتون پیش میارم. خواهش میکنم. نگران نباش. فرار نمیکنم. اینجا اونقدر آدم هست که حتی اگه یه میلیمتر بخوام جا به جا بشم، بفهمن.
ناامید نشدم چرا که معلوم بود میخواست بره اجازه بگیره.
...
لایک
♥️
۱۲.۴k
۱۳ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.