پدر خوانده پارت ۵
کوک:بار آخرت باشه با این پسره رفت و آمد میکنی ازش خوشم نمیاد نمیخوام دور و بر تو ببینم
ات:.و...ولی بابا اون خیلی مهربونه
کوک:چه باشه چه نباشه دیگه دلم نمیخواد باهاش بپلکی فهمیدی اون یه پسره همه کاری میتونه بکنه و تا وقتی با من زیر یه سقف زندگی میکنی باید به حرفام گوش کنی*عصبییییی*
ات:*سکوت*
کوک:فهمیدی؟
ات:ب...بله
کوک:خوبه
ویو کوک:واییییییییییی من چم شده چرا می خواستم بهش بگم دوست دارم رسما روانی شدمممم ولی لباش داشت وسوسم میکرد آروم آروم رفتم جلو و خواستم ببوسمش که صدای زنگ در اومد و ات مثل جت اتاق رو ترک کرد واقعا دیوونه شدم
ویو ات:دیگه خیلی داشت میومد نزدیک فقد خدا خدا میکردم یه اتفاقی بیوفته که با صدای زنگ گفتم من میرم درو باز کنم و از زیر حصار در رفتم درو باز کردم و با زن جوونی که بهش میخورد ۲۰ و اینا سن داشته باشه رو به رو شدم
ات:ببخشید شما؟
یونا:من یونا هستم دوست کوک، خونه هستش؟
ات:اوه بله خیلی خوش اومدید دارن بالا لباس عوض میکنن بفرمایید داخل
یونا:ممنون گلم*لبخند *
ویو ات:نشستیم روی مبل که ازم پرسید
یونا:تو باید دختر کوک باشی درسته؟
ات:بله
یونا:جدی پس ات تویی، ببینم چند سالته
ات:۱۴ چند وقت دیگه ۱۵ سالم میشه
یونا:هوم خیلی خوشگلی
ات:اوه ممنون*سرخ شدن لپات*
کوک:یونا ، تو اینجا چیکار میکنی
یونا:سلام کوکی چطوری؟ اومدم ببینمت حق ندارم رفیقمو ببینم؟
کوک:نه نه خیلی خوش اومدی فقد یهویی بود*خنده*
یونا:ما اینیم دیگه، راستی نگفته بودی دختر به این خوشگلی داری
کوک:هر چیزی رو که رو نمیکنن *خنده*
ویو ات:داشتم از خجالت میمردم یه قهوه واسه بابا و دوستش درست کردم و گذاشتم روی میز جلوشون
یونا:خیلی ممنون عزیزم
ات:خواهش میکنم کاری نکردم وظیفس
یونا: کوک خدا وکیلی بچس ولی شعورش بیشتر از تو میرسه*خنده*
ات:خانم ...یونا اینجوری نگید...من هر چی دارم مدیون باباس*خجالت*
یونا:راحت باش یونا صدام کن نیازی نیست خجالت بکشی
ات:چشم...بابا من با اجازه میرم توی اتاقم
کوک:باشه برو
یونا:کوک *بعد از رفتن ات*
کوک:هوم؟
یونا:نمیخوای ازدواج کنی؟ این بچه نیاز به مادر داره
ات:.و...ولی بابا اون خیلی مهربونه
کوک:چه باشه چه نباشه دیگه دلم نمیخواد باهاش بپلکی فهمیدی اون یه پسره همه کاری میتونه بکنه و تا وقتی با من زیر یه سقف زندگی میکنی باید به حرفام گوش کنی*عصبییییی*
ات:*سکوت*
کوک:فهمیدی؟
ات:ب...بله
کوک:خوبه
ویو کوک:واییییییییییی من چم شده چرا می خواستم بهش بگم دوست دارم رسما روانی شدمممم ولی لباش داشت وسوسم میکرد آروم آروم رفتم جلو و خواستم ببوسمش که صدای زنگ در اومد و ات مثل جت اتاق رو ترک کرد واقعا دیوونه شدم
ویو ات:دیگه خیلی داشت میومد نزدیک فقد خدا خدا میکردم یه اتفاقی بیوفته که با صدای زنگ گفتم من میرم درو باز کنم و از زیر حصار در رفتم درو باز کردم و با زن جوونی که بهش میخورد ۲۰ و اینا سن داشته باشه رو به رو شدم
ات:ببخشید شما؟
یونا:من یونا هستم دوست کوک، خونه هستش؟
ات:اوه بله خیلی خوش اومدید دارن بالا لباس عوض میکنن بفرمایید داخل
یونا:ممنون گلم*لبخند *
ویو ات:نشستیم روی مبل که ازم پرسید
یونا:تو باید دختر کوک باشی درسته؟
ات:بله
یونا:جدی پس ات تویی، ببینم چند سالته
ات:۱۴ چند وقت دیگه ۱۵ سالم میشه
یونا:هوم خیلی خوشگلی
ات:اوه ممنون*سرخ شدن لپات*
کوک:یونا ، تو اینجا چیکار میکنی
یونا:سلام کوکی چطوری؟ اومدم ببینمت حق ندارم رفیقمو ببینم؟
کوک:نه نه خیلی خوش اومدی فقد یهویی بود*خنده*
یونا:ما اینیم دیگه، راستی نگفته بودی دختر به این خوشگلی داری
کوک:هر چیزی رو که رو نمیکنن *خنده*
ویو ات:داشتم از خجالت میمردم یه قهوه واسه بابا و دوستش درست کردم و گذاشتم روی میز جلوشون
یونا:خیلی ممنون عزیزم
ات:خواهش میکنم کاری نکردم وظیفس
یونا: کوک خدا وکیلی بچس ولی شعورش بیشتر از تو میرسه*خنده*
ات:خانم ...یونا اینجوری نگید...من هر چی دارم مدیون باباس*خجالت*
یونا:راحت باش یونا صدام کن نیازی نیست خجالت بکشی
ات:چشم...بابا من با اجازه میرم توی اتاقم
کوک:باشه برو
یونا:کوک *بعد از رفتن ات*
کوک:هوم؟
یونا:نمیخوای ازدواج کنی؟ این بچه نیاز به مادر داره
۴۳.۵k
۱۵ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.