پدر خوانده پارت ۶
نمیتونه که تا آخر عمرش بدون مادر سپری کنه
کوک:راجبش فکر نکردن ات هم انگار مخالفتی نداره
یونا:بنظرت میاد بهت بگه؟
کوک: چرا نباید بگه؟
یونا:خب ببین دخترا بیشتر با مادراشون حرف میزنن مثل مهرم اسرار میمونن و خب ات که مادری نداره پس باید همه چیو بریزه توی خودش
کوک:*سکوت*
ویو ات: توی راه رو داشتم به حرفاشون گوش میکردم یونا راست میگفت من هیچ وقت دردامو به بابا نگفتم و نخواهم گفت، ولی شاید مادری باشه که منو نخواد پس ترجیح میدم بدون مادر بزرگ بشم تا اینکه اذیت بشم
ویو کوک: یونا راست میگفت ات هیچ وقت چیزی بهم نمیگه ولی خب من، عاشق کسی نیستم یه نفر هست که بهم اجازه نمیده ازدواج کنم
یونا: خب کوک برنامه ای برای این یک هفته تعطیلی داری؟
کوک: عام راستش، میخوام برم مسافرت با ات
یونا:هوم عالیه کجا میخوای ببریش؟
کوک: استانبول ، یونا تو هم بیا
یونا:عام خب میترسم دخترت جلوی من معذب باشه
کوک:نه اینجوری یه دوست هم پیدا میکنه تا باهاش بیشتر حرف بزنه
یونا:باشه پس کی میریم؟
کوک:بلیط رو گرفتم فردا صبح راه میوفتیم
یونا:باشه پس فعلا
کوک:فعلا
ویو کوک:هوف شاید بهتره ات رو با یونا آشنا کنم اون خیلی دختر خوبیه ...رفتم توی اتاق ات دیدم روی تخت دراز کشیده و به طاق نگاه میکنه کنارش خوابیدم و دستم و گذاشتم زیر سرش
کوک:چی فکر دختر بابایی رو مشغول کرده
ات:هیچی
کوک:فردا میریم استانبول
ات:چییییییییی چرا اتقدر یهویی
کوک:راستش بلیط رو گرفته بودم ولی به کل یادم رفته بود بهت بگم
ات:باشه پس.
کوک:وسایلت رو جمع کن تا فردا حرکت میکنیم چیزی جا نزاری
ات:باش
ویو ات: لباسا و چیزایی که لازم بود رو چیدم روی تخت و دنبال چمدونم میگشتم فهمیدم گذاشتم توی کمد بالایی رفتم روی صندلی و خواستم برش دارم که صندلی برگشت
ویو کوک:رفتم برم توی اتاق ات که دیدم داره از روی صندلی میوفته پشت سرش وایسادم و بغلش کردم و با همدیگه افتادیم روی تخت و لبام با لباش برخورد کرد
(نکته کمد روبه روی تخت هست )
کوک:راجبش فکر نکردن ات هم انگار مخالفتی نداره
یونا:بنظرت میاد بهت بگه؟
کوک: چرا نباید بگه؟
یونا:خب ببین دخترا بیشتر با مادراشون حرف میزنن مثل مهرم اسرار میمونن و خب ات که مادری نداره پس باید همه چیو بریزه توی خودش
کوک:*سکوت*
ویو ات: توی راه رو داشتم به حرفاشون گوش میکردم یونا راست میگفت من هیچ وقت دردامو به بابا نگفتم و نخواهم گفت، ولی شاید مادری باشه که منو نخواد پس ترجیح میدم بدون مادر بزرگ بشم تا اینکه اذیت بشم
ویو کوک: یونا راست میگفت ات هیچ وقت چیزی بهم نمیگه ولی خب من، عاشق کسی نیستم یه نفر هست که بهم اجازه نمیده ازدواج کنم
یونا: خب کوک برنامه ای برای این یک هفته تعطیلی داری؟
کوک: عام راستش، میخوام برم مسافرت با ات
یونا:هوم عالیه کجا میخوای ببریش؟
کوک: استانبول ، یونا تو هم بیا
یونا:عام خب میترسم دخترت جلوی من معذب باشه
کوک:نه اینجوری یه دوست هم پیدا میکنه تا باهاش بیشتر حرف بزنه
یونا:باشه پس کی میریم؟
کوک:بلیط رو گرفتم فردا صبح راه میوفتیم
یونا:باشه پس فعلا
کوک:فعلا
ویو کوک:هوف شاید بهتره ات رو با یونا آشنا کنم اون خیلی دختر خوبیه ...رفتم توی اتاق ات دیدم روی تخت دراز کشیده و به طاق نگاه میکنه کنارش خوابیدم و دستم و گذاشتم زیر سرش
کوک:چی فکر دختر بابایی رو مشغول کرده
ات:هیچی
کوک:فردا میریم استانبول
ات:چییییییییی چرا اتقدر یهویی
کوک:راستش بلیط رو گرفته بودم ولی به کل یادم رفته بود بهت بگم
ات:باشه پس.
کوک:وسایلت رو جمع کن تا فردا حرکت میکنیم چیزی جا نزاری
ات:باش
ویو ات: لباسا و چیزایی که لازم بود رو چیدم روی تخت و دنبال چمدونم میگشتم فهمیدم گذاشتم توی کمد بالایی رفتم روی صندلی و خواستم برش دارم که صندلی برگشت
ویو کوک:رفتم برم توی اتاق ات که دیدم داره از روی صندلی میوفته پشت سرش وایسادم و بغلش کردم و با همدیگه افتادیم روی تخت و لبام با لباش برخورد کرد
(نکته کمد روبه روی تخت هست )
۴۲.۷k
۲۱ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.