پدر خوانده پارت ۴
لوکا:من لوکا هستم دوست پسر ات
ات:یاااا لوکا باز چرت و پرت گفتی؟*قهقه*
کوک:یعنی چی؟*عصبی*
ات:شوخی میکنه بابا ایشون همونطور که گفت لوکا دوستم هست یک سال ازم بزرگتره
لوکا:شما؟
کوک:جونگکوک هستم پدر ات*عصبی*
لوکا:اوه خوشبختم آقای جئون
کوک:همچنین *عصبی*
ات:(الان که میزنن همدیگه رو پاره میکنن:////)
کوک:چیزایی رو که میخواستی برداشتی ات؟*عصبی *
ات:اوهوم
لوکا:راستی برنامه ای برای فردا داری؟
ات: خب..*اومد حرف بزنه که به حاش جونگکوک اعظم جواب دادن*
کوک:قراره با ات بریم بیرون نمیتونه بیاد*عصبی*
لوکا:اوه باشه پس باشه واسه یه روز دیکه فعلا ات
ات:اوم فعلا*دست تکون میده*
کوک:بریم *سرد*
ات:عام بابا
کوک:بله؟
ات:چیزی شده؟
کوک:نه*به شدت سردددددددد*
ات:مطمئنی؟
کوک:میگم نشده یعنی نشدهه*عربده*
ات:ب..باش*اروم *
کوک:ات کوچولویی بابا ببخشید نمی خواستم سرت داد بزنم فقد یکم عصبی شدم
ات:ن...نه اشکال نداره تقصیر خودمه
کوک:چرا با سال بالایی خودت دوست میشی؟
ات:خب پسر مهربونی بود اون خیلی بهم کمک کرد
کوک:هوووف بیخیال بریم اینا رو حساب کنیم بعدا حرف میزنیم راجبش
ات:باش*اروممم*
ویو کوک:پسره ی بوقققققق باید میزدم بوققق بوقققققق چجوری به اموال من دست میزنه بهش میگه دوست پسرشم گوه تو دستشویی هس اینجا نخور بوققققققققق یه شیر موز و شیک نوتلا واسه خودمو ات گرفتم و دادم دستش بلکه یکم آروم بشم خوردمش خشمم فروکش کرده بود رسیدیم خونه و خسته ولو شدم روی تخت لباسام رو در اوردم که صدای در اومد
ات:میتونم بیام تو؟
کوک:آره بیا
ات:*اومدم دیدم چیزی جز اهم اهم تنش نیست و رومو برگردوندم* بابا تو که...
کوک:چیه؟
ات:چ..چرا لباس تنت نیست؟
کوک:چون دارم لباس عوض میکنم:///
ات:خ..خب میگفتی من نیام
کوک: چه اشکالی داره؟
ات:م..من میرم بیرون
ویو کوک:خواست بره که مچش رو گرفتم و چسبوندم به دیوار با دستم چونش رو گرفتم و سمت خودم قفلش کردم کمرشو خیلی محکم گرفتم که پوصی*** میتونست دی*کم رو حس کنه(این آخر منحرفیه)
رفتم جلو جوری که با صورتش چند مین فاصله داشتم و اگه حرف میزدم لبام با لباش برخورد میکرد....
کوک:ات..من
ات:ب..بله
اصمات میخونید یا نه؟ بنویسم؟
ات:یاااا لوکا باز چرت و پرت گفتی؟*قهقه*
کوک:یعنی چی؟*عصبی*
ات:شوخی میکنه بابا ایشون همونطور که گفت لوکا دوستم هست یک سال ازم بزرگتره
لوکا:شما؟
کوک:جونگکوک هستم پدر ات*عصبی*
لوکا:اوه خوشبختم آقای جئون
کوک:همچنین *عصبی*
ات:(الان که میزنن همدیگه رو پاره میکنن:////)
کوک:چیزایی رو که میخواستی برداشتی ات؟*عصبی *
ات:اوهوم
لوکا:راستی برنامه ای برای فردا داری؟
ات: خب..*اومد حرف بزنه که به حاش جونگکوک اعظم جواب دادن*
کوک:قراره با ات بریم بیرون نمیتونه بیاد*عصبی*
لوکا:اوه باشه پس باشه واسه یه روز دیکه فعلا ات
ات:اوم فعلا*دست تکون میده*
کوک:بریم *سرد*
ات:عام بابا
کوک:بله؟
ات:چیزی شده؟
کوک:نه*به شدت سردددددددد*
ات:مطمئنی؟
کوک:میگم نشده یعنی نشدهه*عربده*
ات:ب..باش*اروم *
کوک:ات کوچولویی بابا ببخشید نمی خواستم سرت داد بزنم فقد یکم عصبی شدم
ات:ن...نه اشکال نداره تقصیر خودمه
کوک:چرا با سال بالایی خودت دوست میشی؟
ات:خب پسر مهربونی بود اون خیلی بهم کمک کرد
کوک:هوووف بیخیال بریم اینا رو حساب کنیم بعدا حرف میزنیم راجبش
ات:باش*اروممم*
ویو کوک:پسره ی بوقققققق باید میزدم بوققق بوقققققق چجوری به اموال من دست میزنه بهش میگه دوست پسرشم گوه تو دستشویی هس اینجا نخور بوققققققققق یه شیر موز و شیک نوتلا واسه خودمو ات گرفتم و دادم دستش بلکه یکم آروم بشم خوردمش خشمم فروکش کرده بود رسیدیم خونه و خسته ولو شدم روی تخت لباسام رو در اوردم که صدای در اومد
ات:میتونم بیام تو؟
کوک:آره بیا
ات:*اومدم دیدم چیزی جز اهم اهم تنش نیست و رومو برگردوندم* بابا تو که...
کوک:چیه؟
ات:چ..چرا لباس تنت نیست؟
کوک:چون دارم لباس عوض میکنم:///
ات:خ..خب میگفتی من نیام
کوک: چه اشکالی داره؟
ات:م..من میرم بیرون
ویو کوک:خواست بره که مچش رو گرفتم و چسبوندم به دیوار با دستم چونش رو گرفتم و سمت خودم قفلش کردم کمرشو خیلی محکم گرفتم که پوصی*** میتونست دی*کم رو حس کنه(این آخر منحرفیه)
رفتم جلو جوری که با صورتش چند مین فاصله داشتم و اگه حرف میزدم لبام با لباش برخورد میکرد....
کوک:ات..من
ات:ب..بله
اصمات میخونید یا نه؟ بنویسم؟
۷۸.۴k
۱۳ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.