پارت بلای جونم

#پارت_38🍯🐼🌻 ‹ بَـلای جـونَـم😌💛 ›
┈┄╌╶╼╸•••‹🌔‌⃟✨›‌•••╺╾╴╌┄┈
💛💛💛💛💛
💛💛💛💛
💛💛💛
💛💛
💛


مونا غرق خواب شده بود و مهام توی سکوت در حال رانندگی بود که سمت جلو خم شدم و آروم پرسیدم:
_ توی ماشینت شکلات نداری؟

زیر لب زمزمه کرد:
_ با شکلات سیر میشی؟

مثل خودش آروم جواب دادم:
_ هوم! دستام یخ زده ...

دستم رو گرفت و روی گردنش که حسابی گرم بود گذاشت.
_ بزارش اینجا‌ گرم بشه؛ چیزی نمونده ...

چه احساس عجیبی.
تا حالا برای گرم شدن کسی رو لمس نکرده بودم.
نبضش زیر انگشت هام می زد هر لحظه خون بیشتری توی دست هام جریان پیدا می‌کرد.
_ هوا انقدر سرد نیست تو اینجوری یخ زدی!

دستم رو روی گردنش حرکت دادم و قسمت گرم تری بردم و در حالی که از پشت به جلو مایل شده بودم، کنار گوشش پچ زدم:
_ شاید چون استرس دارم.

پوزخندی زد و خواست چیزی بگه که مونا با خمیازه ای چشم هاش رو باز کرد.
نگاهش روی دست های من که روی گردن و گلوی مهام بود، قفل شد.

تند دستم رو عقب کشیدم که اخم کرد.
_ منتظر بودید بخوابم؟

💛
💛💛
💛💛💛
💛💛💛💛
💛💛💛💛💛
┈┄╌╶╼╸•••‹🌔‌⃟✨›‌•••╺╾╴╌┄┈
دیدگاه ها (۰)

#پارت_39🍯🐼🌻 ‹ بَـلای جـونَـم😌💛 › ┈┄╌╶╼╸•••‹🌔‌⃟✨›‌•••╺╾╴╌┄┈💛💛...

#پارت_40🍯🐼🌻 ‹ بَـلای جـونَـم😌💛 › ┈┄╌╶╼╸•••‹🌔‌⃟✨›‌•••╺╾╴╌┄┈💛💛...

#پارت_37🍯🐼🌻 ‹ بَـلای جـونَـم😌💛 › ┈┄╌╶╼╸•••‹🌔‌⃟✨›‌•••╺╾╴╌┄┈💛💛...

#پارت_36🍯🐼🌻 ‹ بَـلای جـونَـم😌💛 › ┈┄╌╶╼╸•••‹🌔‌⃟✨›‌•••╺╾╴╌┄┈💛💛...

امروز دوباره دیدمش...بعد از ۱۸ سال!تو تاکسی،روی صندلی جلو نش...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط