پارت 37🍯🐼🌻 ‹ بَـلای جـونَـم😌💛 ›
┈┄╌╶╼╸•••‹🌔⃟✨›•••╺╾╴╌┄┈
💛💛💛💛💛
💛💛💛💛
💛💛💛
💛💛
💛
مونا بلافاصله کارت مهام رو ازش گرفت و خودش پیاده شد.
منتظر بودم مهام بره اما اون همونجا ایستاد.
نگاهی اجمالی به صندلی عقب کرد و پرسید:
_ تو چرا رنگ و روت پریده؟
از آینه جلو نگاهی به خودم انداختم.
راست میگفت.
جدا رنگم پریده بود.
سیلی به لپم زدم.
_ شاید فشارم افتاده!
زیر لب کلافه "نچ" کرد و خواست چیزی بگه که مونا دست پر وارد ماشین شد.
خوراکی هایی که به عنوان یه دختر منم بهشون علاقه مند بودم رو گرفته بود و جلوی خودش گذاشت که مهام از توی نایلون بسته چیپسی برداشت و دستم داد.
_ اینو بخور، میزون میشی!
مونا که انگار از این کار حسابی شاکی شد، اخم کرد اما حرفی نزد.
اما انگار دلم نمی اومد چیزی بخورم وقتی برای من گرفته نشده بود.
چیپس رو دوباره سمت مونا گرفتم.
_ من میل ندارم! نوش جون ...
مهام با اخم پر رنگ از آینه بهم نگاه کرد که سرم رو پایین انداختم و راه افتاد.
لعنت به بوی این خوراکی ها که آدم رو یاد شکم گرسنهش می انداخت.
انگار راه زیادی نمونده بود تا بالاخره هوا گرگ و میش شد و حالا راحت تر می شد جنگل رو دید.
قبلا یک بار اومده بودم اما چیزی به خاطر نداشتم و حالا همه چیز برام تازگی داشت.
💛
💛💛
💛💛💛
💛💛💛💛
💛💛💛💛💛
┈┄╌╶╼╸•••‹🌔⃟✨›•••╺╾╴╌
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.