عشق کلاسیک 🤎✨
عشق کلاسیک 🤎✨
p4
کوک:چطوری پسر خاله جان میبینم مشغولی
ته :خوبم پسر خاله جان مشغول نیستم
کوک:دارم میبینم دیدزنی دخترای مردم چیزی نیست
ته :تو از کجا میدونی کلاغ جان
کوک :چون داری به دختری که با پدرت حرف میزنه نگاه میکنی
ته:حالا این و ول کن دیگه چه خبر
کوک :عه نگاه کن زنداییت و زن عموت از پر اومدن داخل
ته : یا خدا خودت منو نجات بده
کوک :چرا چی شده ؟
ته : این دوتا می خوان دخترا شون و مال من کنن
کوک :دختر داییت که نه اما دختر عموت هرزست
ته :از کجا می دونی ؟
کوک:خودم دیدم ....
فلش بک تو باغ
کوک داشت داخل باغ قصر قدم میزد که دختر عموی تهیونگ و دید که داشت یه پسری که صورتش معلوم نبود رو میبوسید و قبل از اون هم یک پسر رو بوسیده بود اما نه این پسر
پیان فلش بک
ته :که اینطور
کوک :خلاصه که آره
ته : حالا دختر داییم چرا نه ؟!!!!!!
کوک :(قلبم یه لحظه با حرف تهیونگ اودم تو دهنم ) امممم... چیزه ... خب ... میدونی....
ته :نمی خواد چیزی بگی میدونم
کوک :جان ؟از کجا میدونی ؟
ته :چند وقت پیش داخل خونتون که همه جمع شده بودیم شما دوتا نبودید من اومدم تو حیاط چیزایی رو دیدم که نباید میدیدم 🙃
کوک :خب .. چیزه ..
ته :نمی خواد چیزی بگی من اون چ دوست ندارم
کوک :اها ...
کوک:وایستا ببینم اون یونگی نیست ؟
ته:تو مگه یونگی رو میشناسی ؟
کوک :ما رفیق ها صمیمی هم بودیم البته تا موقعی که از اون محل بیرون نیومده بودیم مگه اون کیه که تو مهمونی امروز هست ؟
ته :اون مرده که داره بابا بابام حرف میزنه
کوک :خب
ته :اون یکی از دستیار های بابامه یونگی هم پسرشه اونم میشه گفت کارش با باباش یکیه
کوک :عاو مای گاد ، بعد کارشون چیه ؟
ته :مشاور حقوقین
کوک :عاها من رفتم بهش سلام کنم بیا بریم
ته :نه من نمیام
کوک :چرا
ته :نمیام دیگه تو برو
کوک :نکنه .... (نگاه و خنده های شیطانی)
ته :راهتو برو
کوک :باشه نیا تو میسپارم دست زن عموت و زن داییت که دارن از پشتت میان سمتت
تهیونگ نگاهی به پشت سرش کرد و دید اونها دارن میان
ته :اما ...
کوک :یا بهم می گی چخبره یا به حال خودت ولت میکنم
ته :باشه ، قضیه از این قراره که ...(کل ماجرا رو تعریف کرد )
کوک :کی مردی زودتر بگی
ته :حالا فهلا بیا از این جا دور شیم بعدا حرف میزنیم
کوک: باشه
نایون (دختر عمو ته) : تهیونگگگگگگگ
ته :یا خدااااا
کوک :شروع شدددد
ویو ا.ت
دیدم دوتا پسر بدو بدو می کردن و میومدن سمت من و یونگی
ویو تهیونگ
داشتیم می رفتیم سمت یونگی که دیدم دختره هم اونجاست همین که سرم و بالا اوردم دختره رو دیدم یه پا رو هوا دور خودم چرخیدم و پشتم و بهشون کردم و رفتم پشت کوک
کوک:سلام دوست قدیمی !
یونگی :جونگکوک...؟!....چطوریییییی
کوک :از وقتی که از اون محل رفتیم نتونستم بهت فکر نکنم
ادامه دارد ...
p4
کوک:چطوری پسر خاله جان میبینم مشغولی
ته :خوبم پسر خاله جان مشغول نیستم
کوک:دارم میبینم دیدزنی دخترای مردم چیزی نیست
ته :تو از کجا میدونی کلاغ جان
کوک :چون داری به دختری که با پدرت حرف میزنه نگاه میکنی
ته:حالا این و ول کن دیگه چه خبر
کوک :عه نگاه کن زنداییت و زن عموت از پر اومدن داخل
ته : یا خدا خودت منو نجات بده
کوک :چرا چی شده ؟
ته : این دوتا می خوان دخترا شون و مال من کنن
کوک :دختر داییت که نه اما دختر عموت هرزست
ته :از کجا می دونی ؟
کوک:خودم دیدم ....
فلش بک تو باغ
کوک داشت داخل باغ قصر قدم میزد که دختر عموی تهیونگ و دید که داشت یه پسری که صورتش معلوم نبود رو میبوسید و قبل از اون هم یک پسر رو بوسیده بود اما نه این پسر
پیان فلش بک
ته :که اینطور
کوک :خلاصه که آره
ته : حالا دختر داییم چرا نه ؟!!!!!!
کوک :(قلبم یه لحظه با حرف تهیونگ اودم تو دهنم ) امممم... چیزه ... خب ... میدونی....
ته :نمی خواد چیزی بگی میدونم
کوک :جان ؟از کجا میدونی ؟
ته :چند وقت پیش داخل خونتون که همه جمع شده بودیم شما دوتا نبودید من اومدم تو حیاط چیزایی رو دیدم که نباید میدیدم 🙃
کوک :خب .. چیزه ..
ته :نمی خواد چیزی بگی من اون چ دوست ندارم
کوک :اها ...
کوک:وایستا ببینم اون یونگی نیست ؟
ته:تو مگه یونگی رو میشناسی ؟
کوک :ما رفیق ها صمیمی هم بودیم البته تا موقعی که از اون محل بیرون نیومده بودیم مگه اون کیه که تو مهمونی امروز هست ؟
ته :اون مرده که داره بابا بابام حرف میزنه
کوک :خب
ته :اون یکی از دستیار های بابامه یونگی هم پسرشه اونم میشه گفت کارش با باباش یکیه
کوک :عاو مای گاد ، بعد کارشون چیه ؟
ته :مشاور حقوقین
کوک :عاها من رفتم بهش سلام کنم بیا بریم
ته :نه من نمیام
کوک :چرا
ته :نمیام دیگه تو برو
کوک :نکنه .... (نگاه و خنده های شیطانی)
ته :راهتو برو
کوک :باشه نیا تو میسپارم دست زن عموت و زن داییت که دارن از پشتت میان سمتت
تهیونگ نگاهی به پشت سرش کرد و دید اونها دارن میان
ته :اما ...
کوک :یا بهم می گی چخبره یا به حال خودت ولت میکنم
ته :باشه ، قضیه از این قراره که ...(کل ماجرا رو تعریف کرد )
کوک :کی مردی زودتر بگی
ته :حالا فهلا بیا از این جا دور شیم بعدا حرف میزنیم
کوک: باشه
نایون (دختر عمو ته) : تهیونگگگگگگگ
ته :یا خدااااا
کوک :شروع شدددد
ویو ا.ت
دیدم دوتا پسر بدو بدو می کردن و میومدن سمت من و یونگی
ویو تهیونگ
داشتیم می رفتیم سمت یونگی که دیدم دختره هم اونجاست همین که سرم و بالا اوردم دختره رو دیدم یه پا رو هوا دور خودم چرخیدم و پشتم و بهشون کردم و رفتم پشت کوک
کوک:سلام دوست قدیمی !
یونگی :جونگکوک...؟!....چطوریییییی
کوک :از وقتی که از اون محل رفتیم نتونستم بهت فکر نکنم
ادامه دارد ...
۳.۹k
۲۴ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.