عشق کلاسیک 🤎✨
عشق کلاسیک 🤎✨
p3
ویو تهیونگ
نکنه الان که میرم پایین اون و تو مجلس ببینم؟اگه دیدمش چی کار کنم ؟ یه روز باهاش گشتم .... وایستا بینم چرا دارم به دختره فکر میکنم که حتی اسمشم بهم نگفت!؟نکنه...نکنه من... عاشقش ش..شد....دم؟
تق تق
خدمتکا:قربان باید تشریف بیارید پایین ، وقتش رسیده
-باشه اومدم
رفتم پایین ، سالن خیلی شلوغ بود چشمای منم دنبال دختره بود که اومده یانه
ویو ا.ت
خب حاضر شدم حالا وقتشه بریم سمت قصر ، نمیدونم این چندمین باریه که من اومدم تو قصر فکر کنم سومی باشه آره اولیش من چهار سالم بود که اومدیم بعدش وقتی دوازده سالم بود و الان
(بابای ا.ت :ب/ا. مامان ا.ت:م/ا)
ب/ا:ا.ت یادته خرین باری که اومدی شاه و پرنس و دیدی؟
ا.ت:آره بابا یادمه
بابای ا.ت به مامان ا.ت اشاره کرد ، انگار می خواستن چیزی به ا.ت بگن
م/ا :ا.ن بار که اومدیم تو به ما گفتی عاشق پرنسی هنوز همون هس و داری؟
ا.ت:مامان اون موقع بچه بودم چیزی حالیم نمیشد بس کنید دیگه واسه کلم مو نزاشتین
ب/ا:اخه دخترم قراره ...
کالسکه ران (نمی دونم اسمشون چیه به همین فعلا عادت کنید):قربان رسیدید
ا.ت:قراره چی؟
م/ا:میزاریم برای بعد فعلا باید بریم
یونگی :فعلا فکر نکن به چیزی
ا.ت:تو میدونی؟
یونگی: نه من از کجا بدونم
ویو تهیونگ
دیدم خانواده چهار نفره ای از در اومدن داخل دیدم همون دختری بود که امروز دیدم حالا چیکار کنم که من و نبینه بدبخت شدم ... وایستا ببینم ، مردی که کنارش وایستاده دستیتر بابامن اونم که پسرشه ... نکنه
ب/ت:به به خانواده ی مین هم اومدن ...پسرم بریم بهشون سلام کنیم
تهیونگ:ببخشید بابا من باید برم یه کاری برام پیش اومده
ب/ت:واست....پسره سر خود
ب/ا:سلام اقای کیم !
ب/ت:سلام آقای مین میبینم همراه با خانواده اومدین !
ب/ا:چون شما تأکید کردید با خانواده اومدم
ب/ت:نمی خوای معرفی کنی؟!
ب/ا:اه.. یادم رفت ببخشید ... ایشون همسرم هستن خانم لی
م/ا:خوش بختم
ب/ا:این ها هم دختر و پسرم هستن همون هایی که وقتی دوازده سیزده سالشون بود یه بار اومدن
ب/ت:چه بزرگ شدین ! ای کاش یه دختر داشتم یونگی رو دامادم میکردم
یونگی :خیلی ممنون قربان ، اما من فقط نیستم خواهرم هم هستن
ا.ت از زیر دامنش پای یونگی رو فشار داد
ب/ت :درست میگین شما اما زن دایی و زن عموش مسابقه گذاشتن تا دختراشون مال تهیونگ بشه ، راستی خانم ا.ت شما ازدواج نمی کنید ؟
(نمیدونم چرا یهو نفسم گرفت )
ا.ت:نه... فعلا...
تهیونگ داشت از بالا به دختر نگاه میکرد که با خنده هاش چاله گونش هم معلوم میشد ، هر لحظه که می گذشت اون دختر مقدار بیشتری از قلب پرنس جوان رو مال خودش میکرد (نمی دونم چرا یهو رفتم تو فاز ) یهو یه اسکل خر پرنس مارا از خیالاتش در میاورد
کوک:چطوری پسر خاله جان میبینم مشغولی
ادامه دارد ...
p3
ویو تهیونگ
نکنه الان که میرم پایین اون و تو مجلس ببینم؟اگه دیدمش چی کار کنم ؟ یه روز باهاش گشتم .... وایستا بینم چرا دارم به دختره فکر میکنم که حتی اسمشم بهم نگفت!؟نکنه...نکنه من... عاشقش ش..شد....دم؟
تق تق
خدمتکا:قربان باید تشریف بیارید پایین ، وقتش رسیده
-باشه اومدم
رفتم پایین ، سالن خیلی شلوغ بود چشمای منم دنبال دختره بود که اومده یانه
ویو ا.ت
خب حاضر شدم حالا وقتشه بریم سمت قصر ، نمیدونم این چندمین باریه که من اومدم تو قصر فکر کنم سومی باشه آره اولیش من چهار سالم بود که اومدیم بعدش وقتی دوازده سالم بود و الان
(بابای ا.ت :ب/ا. مامان ا.ت:م/ا)
ب/ا:ا.ت یادته خرین باری که اومدی شاه و پرنس و دیدی؟
ا.ت:آره بابا یادمه
بابای ا.ت به مامان ا.ت اشاره کرد ، انگار می خواستن چیزی به ا.ت بگن
م/ا :ا.ن بار که اومدیم تو به ما گفتی عاشق پرنسی هنوز همون هس و داری؟
ا.ت:مامان اون موقع بچه بودم چیزی حالیم نمیشد بس کنید دیگه واسه کلم مو نزاشتین
ب/ا:اخه دخترم قراره ...
کالسکه ران (نمی دونم اسمشون چیه به همین فعلا عادت کنید):قربان رسیدید
ا.ت:قراره چی؟
م/ا:میزاریم برای بعد فعلا باید بریم
یونگی :فعلا فکر نکن به چیزی
ا.ت:تو میدونی؟
یونگی: نه من از کجا بدونم
ویو تهیونگ
دیدم خانواده چهار نفره ای از در اومدن داخل دیدم همون دختری بود که امروز دیدم حالا چیکار کنم که من و نبینه بدبخت شدم ... وایستا ببینم ، مردی که کنارش وایستاده دستیتر بابامن اونم که پسرشه ... نکنه
ب/ت:به به خانواده ی مین هم اومدن ...پسرم بریم بهشون سلام کنیم
تهیونگ:ببخشید بابا من باید برم یه کاری برام پیش اومده
ب/ت:واست....پسره سر خود
ب/ا:سلام اقای کیم !
ب/ت:سلام آقای مین میبینم همراه با خانواده اومدین !
ب/ا:چون شما تأکید کردید با خانواده اومدم
ب/ت:نمی خوای معرفی کنی؟!
ب/ا:اه.. یادم رفت ببخشید ... ایشون همسرم هستن خانم لی
م/ا:خوش بختم
ب/ا:این ها هم دختر و پسرم هستن همون هایی که وقتی دوازده سیزده سالشون بود یه بار اومدن
ب/ت:چه بزرگ شدین ! ای کاش یه دختر داشتم یونگی رو دامادم میکردم
یونگی :خیلی ممنون قربان ، اما من فقط نیستم خواهرم هم هستن
ا.ت از زیر دامنش پای یونگی رو فشار داد
ب/ت :درست میگین شما اما زن دایی و زن عموش مسابقه گذاشتن تا دختراشون مال تهیونگ بشه ، راستی خانم ا.ت شما ازدواج نمی کنید ؟
(نمیدونم چرا یهو نفسم گرفت )
ا.ت:نه... فعلا...
تهیونگ داشت از بالا به دختر نگاه میکرد که با خنده هاش چاله گونش هم معلوم میشد ، هر لحظه که می گذشت اون دختر مقدار بیشتری از قلب پرنس جوان رو مال خودش میکرد (نمی دونم چرا یهو رفتم تو فاز ) یهو یه اسکل خر پرنس مارا از خیالاتش در میاورد
کوک:چطوری پسر خاله جان میبینم مشغولی
ادامه دارد ...
۳.۲k
۲۴ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.