پارت ۳۹
#پارت_۳۹
هامین بعد از انروز باز هم ان هارا دید......نام مرد مهربان محمد....و دیگری شایان بود....
شایان اصلا به دلش ننشسته بود...اما محمد را دوست داشت...
روزی که درحال خواندن درس هایش بود...در اتاقش زده شد...
-هامین بابا....بیداری؟
-بله...بیدارم..
در اتاقش را باز کرد..
-بیا پایین مهمون داریم....
-باز اون دوستاتن..
-عههه...این چه حرفیه...زشته...بیا اینبار با خانوادشون اومدن..
-چشم..
هامین پدرش را دوست داشت...تنها پدرش را داشت..و اورا میپرستید...اما انگار قدرش را زیاد ندانسته بود..چون زود از دستش داد...
رفت پایین...یک خانم چادری کنار عمو محمد ایستاده بود...
و یک زن تپل که انگار صورتش را رنگ امیزی کرده بود..کنار شایان... و البته ما بین ان دو دختری با لباس صورتی...
او همان اول فهمید چه دختر افاده ای است...
نزدیک رفت و با انها دست داد..وقتی با خانم عمو محمد دست داد...چشمش به پشت سر انها خورد..
یک دختر بچه با لباس آبی پشت به او و عروسک به دست..مشغول حرف زدن با طوطی هامین بود...
-آنا..بابا بیا اینجا با اقا هامین سلام کن..
هامین که فهمیده بود اسم دختر اناست..به او نگاه کرد..که با دو چشم گرد مشکی روبهرو شد...انا دستان کوچکش را به سمت او گرفت...و با لحن بچگانه ای گفت:
-سیام...
هامین خندید و با او دست داد..
-سلام...خوبی..
-ممونم..
و عروسکش را بغلش فشرد..لباس عروسکی اش و موههای کوتاهش اورا بانمک تر کرده بود...از دختر خوشش امده بود..
زمان حال...
با شنیدن صدای در از خاطرات بیرون اومدم..
-بله..
-اقای دکتر یه دختر اومده با شما کار داره..
-بگو بیاد اخل.. #حقیقت_رویایی🌙
لایک و نظر فراموش نشه لطفا😊
خوشحال میشم اگر مشکلی داره یا عیبی بهم بگید☺
هامین بعد از انروز باز هم ان هارا دید......نام مرد مهربان محمد....و دیگری شایان بود....
شایان اصلا به دلش ننشسته بود...اما محمد را دوست داشت...
روزی که درحال خواندن درس هایش بود...در اتاقش زده شد...
-هامین بابا....بیداری؟
-بله...بیدارم..
در اتاقش را باز کرد..
-بیا پایین مهمون داریم....
-باز اون دوستاتن..
-عههه...این چه حرفیه...زشته...بیا اینبار با خانوادشون اومدن..
-چشم..
هامین پدرش را دوست داشت...تنها پدرش را داشت..و اورا میپرستید...اما انگار قدرش را زیاد ندانسته بود..چون زود از دستش داد...
رفت پایین...یک خانم چادری کنار عمو محمد ایستاده بود...
و یک زن تپل که انگار صورتش را رنگ امیزی کرده بود..کنار شایان... و البته ما بین ان دو دختری با لباس صورتی...
او همان اول فهمید چه دختر افاده ای است...
نزدیک رفت و با انها دست داد..وقتی با خانم عمو محمد دست داد...چشمش به پشت سر انها خورد..
یک دختر بچه با لباس آبی پشت به او و عروسک به دست..مشغول حرف زدن با طوطی هامین بود...
-آنا..بابا بیا اینجا با اقا هامین سلام کن..
هامین که فهمیده بود اسم دختر اناست..به او نگاه کرد..که با دو چشم گرد مشکی روبهرو شد...انا دستان کوچکش را به سمت او گرفت...و با لحن بچگانه ای گفت:
-سیام...
هامین خندید و با او دست داد..
-سلام...خوبی..
-ممونم..
و عروسکش را بغلش فشرد..لباس عروسکی اش و موههای کوتاهش اورا بانمک تر کرده بود...از دختر خوشش امده بود..
زمان حال...
با شنیدن صدای در از خاطرات بیرون اومدم..
-بله..
-اقای دکتر یه دختر اومده با شما کار داره..
-بگو بیاد اخل.. #حقیقت_رویایی🌙
لایک و نظر فراموش نشه لطفا😊
خوشحال میشم اگر مشکلی داره یا عیبی بهم بگید☺
۳۷.۱k
۰۵ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.