ظهور ازدواج
ظهور ازدواج )
( پارت ۳۹۲ فصل ۳ )
نگاش کردم و خندیدم و الا : گمان نکنم...نترس اما تو خوب هزیون گفتي..
وا رفت.. تند نگام کرد و به وضوح رنگش پرید و نگران گفت جیمین
: چی؟ هزیون گفتم؟ چی گفتم؟
متعجب گفتم الا : هیچی.. چرا انقدر ترسیدی؟ چیز مهمي نگفتي.. اشفته گفت جیمین : يعني.. اصلا حرف مهمي نزدم؟ چیز.. خاصي که...
گنگ چشمامو و باریک کردم و اروم گفتم الا: نه.
نفسش رو شدید بیرون داد.. یه حالت گر گرفتگي بدي بهم دست داد.
یه گرفتگي خاصي تو گلو و قفسه سینه ام حس میکردم اروم خودمو کشیدم جلو و خم شدم.
جيمین تند گفت جیمین :هي..هي.. الا حالت خوبه؟
الا ؛ نترس بالا نمیارم که همه و تو حالتون بد شه...
شونه مو گرفت و عقب کشیدم و نگران گفت جیمین :چیه؟کجات درد
میکنه؟
با درد صورتمو تو هم کشیدم.
هول گفت جیمین: الا.. چیه؟ ببینمت..
الا : خوبم. یه کم... سرم گیج میره..گلو و سینه ام میسوزه..
و سرفه ي خشکي زدم.
جیمین : يه چيزي ميخوري؟
الا : نه..نه..
پرستاره دستشو روی پیشونیم گذاشت و گفت .. : فقط چند دقیقه تا بیمارستان مونده نگران نباشین.. چیز خاصی نیست.. فقط اروم باش اونجا دکتر معاینه ات میکنه..
چند دقیقه بعد امبولانس جلو بیمارستان نگه داشت.
جیمین رو بردن داخل نگران تختشو همراهی کردم توي په اتاق روي تختی خوابوندنش و دکتر اومد بالا سرش توي اتاق روي تختي خوابوندنش و دکتر اومد بالا سرش و مشغول معاینه شد. نگران گفتم
الا: دکتر وضعش چطوره؟
دکتر: چیزی نیست..خداروشکر به موقع اقدام کردین..محض احتیاط باید امشب رو بمونه و خون از دست رفته اش رو با تزریق خون جبران کنیم و اگه زخمش عفونت نکنه فردا میتونین ببرینش
سرفه اي زدم جیمین : دکتر یکی دیگه رو هم باید معاينه كني. و
منو نشون داد اخم کردم
جیمین : تمام دیشب تا صبح با لباسهاي خيس تو سرما بوده..چهل روز قبلشم سرماي بدي خورده بود..
دکتر به تخت کناری اشاره کرد و گفت بشین دخترم و شروع کرد به معاینه کردنم.. دکتر : متاسفانه شما هم شب باید مهمون ما
هول و ترسیده گفتم الا: چی؟ چرا؟
جیمین نگران نیمه خیز شد و گفت جیمین : دکتر چشه؟
دکتر : راستش مشکوکم و به نظرم بهتره تا اومدن جواب آزمایشات و عکسها تحت نظر و تو بیمارستان باشي.. گنگ با گلوي گرفته گفتم
الا : مشكوك به چي؟
آشفته و اروم گفت : ذات الریه..
بهت زده و با وحشت زل زدم بهش
( پارت ۳۹۲ فصل ۳ )
نگاش کردم و خندیدم و الا : گمان نکنم...نترس اما تو خوب هزیون گفتي..
وا رفت.. تند نگام کرد و به وضوح رنگش پرید و نگران گفت جیمین
: چی؟ هزیون گفتم؟ چی گفتم؟
متعجب گفتم الا : هیچی.. چرا انقدر ترسیدی؟ چیز مهمي نگفتي.. اشفته گفت جیمین : يعني.. اصلا حرف مهمي نزدم؟ چیز.. خاصي که...
گنگ چشمامو و باریک کردم و اروم گفتم الا: نه.
نفسش رو شدید بیرون داد.. یه حالت گر گرفتگي بدي بهم دست داد.
یه گرفتگي خاصي تو گلو و قفسه سینه ام حس میکردم اروم خودمو کشیدم جلو و خم شدم.
جيمین تند گفت جیمین :هي..هي.. الا حالت خوبه؟
الا ؛ نترس بالا نمیارم که همه و تو حالتون بد شه...
شونه مو گرفت و عقب کشیدم و نگران گفت جیمین :چیه؟کجات درد
میکنه؟
با درد صورتمو تو هم کشیدم.
هول گفت جیمین: الا.. چیه؟ ببینمت..
الا : خوبم. یه کم... سرم گیج میره..گلو و سینه ام میسوزه..
و سرفه ي خشکي زدم.
جیمین : يه چيزي ميخوري؟
الا : نه..نه..
پرستاره دستشو روی پیشونیم گذاشت و گفت .. : فقط چند دقیقه تا بیمارستان مونده نگران نباشین.. چیز خاصی نیست.. فقط اروم باش اونجا دکتر معاینه ات میکنه..
چند دقیقه بعد امبولانس جلو بیمارستان نگه داشت.
جیمین رو بردن داخل نگران تختشو همراهی کردم توي په اتاق روي تختی خوابوندنش و دکتر اومد بالا سرش توي اتاق روي تختي خوابوندنش و دکتر اومد بالا سرش و مشغول معاینه شد. نگران گفتم
الا: دکتر وضعش چطوره؟
دکتر: چیزی نیست..خداروشکر به موقع اقدام کردین..محض احتیاط باید امشب رو بمونه و خون از دست رفته اش رو با تزریق خون جبران کنیم و اگه زخمش عفونت نکنه فردا میتونین ببرینش
سرفه اي زدم جیمین : دکتر یکی دیگه رو هم باید معاينه كني. و
منو نشون داد اخم کردم
جیمین : تمام دیشب تا صبح با لباسهاي خيس تو سرما بوده..چهل روز قبلشم سرماي بدي خورده بود..
دکتر به تخت کناری اشاره کرد و گفت بشین دخترم و شروع کرد به معاینه کردنم.. دکتر : متاسفانه شما هم شب باید مهمون ما
هول و ترسیده گفتم الا: چی؟ چرا؟
جیمین نگران نیمه خیز شد و گفت جیمین : دکتر چشه؟
دکتر : راستش مشکوکم و به نظرم بهتره تا اومدن جواب آزمایشات و عکسها تحت نظر و تو بیمارستان باشي.. گنگ با گلوي گرفته گفتم
الا : مشكوك به چي؟
آشفته و اروم گفت : ذات الریه..
بهت زده و با وحشت زل زدم بهش
- ۴.۱k
- ۰۸ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط