ایزابلا گفت:دقیقا نمیدونم(خنده دست پا چلفتی)
ایزابلا گفت:دقیقا نمیدونم(خنده دست پا چلفتی)
تهیونگ:بیخیال این موضوع شب یه مهمونی سلطنتی عه.... امروز شاهزاده دوم خاندان منزیک قراره ازدواجش مشخص شه، پس شب اماده باشید
همه با سر تایید کردن
شب :
ایزابلا نگاهی دوباره به اون گردنبند خون انداخت دو دل بود که برای مهمونی امشب بندازتش یا نه...
لباس مجلل دخترونه ای به تن کرده بود (اسلاید دو) و این گردنبند خودشو میزد تو چشم.
از فکر کردن خسته شد و گردنبند بست شنل پشمی رنگ کرمی (اسلاید چهار) هم رویه لباسش پوشیده که باعث میشد گردنبند دیده نشه
تهیونگ با قدم های استوار یک مسیر طی میکرد و کوک هم دست به سینه به میز تکیه داد
کوک:خیلی رو مخمی تهیونگ
تهیونگ لحظه ای مکث کرد و کوک نگاه معنا داری کرد
کوک :فهمیدم🤲
تهیونگ پوفی سر داد
تهیونگ؛:چرا این دختر نمیاد
ایزابلا درو باز کرد تهیونگ و کوک کمی بهش خیره موندن
ایزابلا صدایی درست کرد که باعث شد از خیره شدن بهش اجتناب بکنند
تهیونگ با لبخندی به سمت ایزابلا رفت و بوسه ای به دستش زد
تهیونگ:مثل.. همیشه زیبایی دخترم!
ایزابلا هم لبخندی زد و ابرویی بالا داد
ایزابلا:دخ.. دخترم!؟
کوک هم جذب شد
تهیونگ خنده ای کرد:بلاخره پدر فوت کرده و باید یکی سرپرست تو باشه .. هنوز به سن قانونی نرسیدی
ایزابلا خواست حرفی بزنه که کوک گفت
کوک:اگه به اون سرپرستی کوفتی باشه... من بزرگترم پس اون دختره من میشه درسته؟
ایزابلا با دیدن بحث اونها عصبانی بود و دستاش مشت کرده بود اونا منو یتیم کردن و الان به فکر اینن که کدوم سرپرستی برایه من بهتره..
ایزابلا :بسه بهتره بریم
اون دو برادر سکوتی کرد و ایزابلا دوتا دستشو دور بازو ها یه تهیونگ و کوک گذاشت و به مهمونی رفتن
تویه مهمونی ایزابلا احساس گرما کرد همین باعث شد که شنلش رو رو دربیاره
بعد از خوردن نوشیدنی به سمت کوک که داشت با دوستاش خوش بش میکرد رفت
کوک لحظه ای با لبخند داشت به ایزابلا نگاه میکرد که...
متوجه گردنبند شد و سریعا گردنبند رو شکار کرد
و حالت صورتش با اخم اومد
سریعا قبل از اینکه ایزابلا برسه از میز کنار گرفت و به دنبال تهیونگ رفت
کوک دسته تهیونگ رو گرفت
تهیونگ:چیکار میکنی لعنت....
کوک دسته تهیونگ دوباره کشید و به سمته دیگه ای برد
تهیونگ :چیکار میکنی.
کوک:دیدیش؟
تهیونگ با تعجب گفت؛:چی رو😐؟
کوک:تهیونگ.. گردنبند خون.. مگه 400 سال پیش زمانه مرگمون ناپدید نشد!؟
تهیونگ:اره... جلویه چشمم
کوک:گردنبند خون الان تو گردنه ایزابلا عه
تهیونگ سنگ کوب کرد :چی! ممکن نیست حداقل 500 سال طول میکشه گردنبند خون دوباره ظاهر شه
کوک:حتما خطر رو حس کرده
تهیونگ:یعنی...
کوک:کمتر از 500 روزه دیگه ایزابلا میمیره.. ظاهر شدن زود رس گردنبند خون یعنی مرگ صاحب گردنبند خون!
تهیونگ:بیخیال این موضوع شب یه مهمونی سلطنتی عه.... امروز شاهزاده دوم خاندان منزیک قراره ازدواجش مشخص شه، پس شب اماده باشید
همه با سر تایید کردن
شب :
ایزابلا نگاهی دوباره به اون گردنبند خون انداخت دو دل بود که برای مهمونی امشب بندازتش یا نه...
لباس مجلل دخترونه ای به تن کرده بود (اسلاید دو) و این گردنبند خودشو میزد تو چشم.
از فکر کردن خسته شد و گردنبند بست شنل پشمی رنگ کرمی (اسلاید چهار) هم رویه لباسش پوشیده که باعث میشد گردنبند دیده نشه
تهیونگ با قدم های استوار یک مسیر طی میکرد و کوک هم دست به سینه به میز تکیه داد
کوک:خیلی رو مخمی تهیونگ
تهیونگ لحظه ای مکث کرد و کوک نگاه معنا داری کرد
کوک :فهمیدم🤲
تهیونگ پوفی سر داد
تهیونگ؛:چرا این دختر نمیاد
ایزابلا درو باز کرد تهیونگ و کوک کمی بهش خیره موندن
ایزابلا صدایی درست کرد که باعث شد از خیره شدن بهش اجتناب بکنند
تهیونگ با لبخندی به سمت ایزابلا رفت و بوسه ای به دستش زد
تهیونگ:مثل.. همیشه زیبایی دخترم!
ایزابلا هم لبخندی زد و ابرویی بالا داد
ایزابلا:دخ.. دخترم!؟
کوک هم جذب شد
تهیونگ خنده ای کرد:بلاخره پدر فوت کرده و باید یکی سرپرست تو باشه .. هنوز به سن قانونی نرسیدی
ایزابلا خواست حرفی بزنه که کوک گفت
کوک:اگه به اون سرپرستی کوفتی باشه... من بزرگترم پس اون دختره من میشه درسته؟
ایزابلا با دیدن بحث اونها عصبانی بود و دستاش مشت کرده بود اونا منو یتیم کردن و الان به فکر اینن که کدوم سرپرستی برایه من بهتره..
ایزابلا :بسه بهتره بریم
اون دو برادر سکوتی کرد و ایزابلا دوتا دستشو دور بازو ها یه تهیونگ و کوک گذاشت و به مهمونی رفتن
تویه مهمونی ایزابلا احساس گرما کرد همین باعث شد که شنلش رو رو دربیاره
بعد از خوردن نوشیدنی به سمت کوک که داشت با دوستاش خوش بش میکرد رفت
کوک لحظه ای با لبخند داشت به ایزابلا نگاه میکرد که...
متوجه گردنبند شد و سریعا گردنبند رو شکار کرد
و حالت صورتش با اخم اومد
سریعا قبل از اینکه ایزابلا برسه از میز کنار گرفت و به دنبال تهیونگ رفت
کوک دسته تهیونگ رو گرفت
تهیونگ:چیکار میکنی لعنت....
کوک دسته تهیونگ دوباره کشید و به سمته دیگه ای برد
تهیونگ :چیکار میکنی.
کوک:دیدیش؟
تهیونگ با تعجب گفت؛:چی رو😐؟
کوک:تهیونگ.. گردنبند خون.. مگه 400 سال پیش زمانه مرگمون ناپدید نشد!؟
تهیونگ:اره... جلویه چشمم
کوک:گردنبند خون الان تو گردنه ایزابلا عه
تهیونگ سنگ کوب کرد :چی! ممکن نیست حداقل 500 سال طول میکشه گردنبند خون دوباره ظاهر شه
کوک:حتما خطر رو حس کرده
تهیونگ:یعنی...
کوک:کمتر از 500 روزه دیگه ایزابلا میمیره.. ظاهر شدن زود رس گردنبند خون یعنی مرگ صاحب گردنبند خون!
۴.۳k
۱۰ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.