یزابلا از ترس
یزابلا از ترس
کوک رو هل بدی و بیوفته رویه تخت
ایزابلا خواست سریع بره که
ایزابلا ویو :
نه نه... نهه باید بمونم تا همچیز بفهمم
ایزابلا رفت و پیشه کوک نشست و شروع کرد به تکون دادنش
ایزابلا:کوک بیدار شو
کوک کمی چشماشو باز کرد
ایزابلا :کوک.. باید به سوال هام جواب بدی!
کوک دستشو تکون داد
کوک:حتما(خنده)
ایزابلا:تو واقعا کی هستی کوک!
کوک یهو لبخندش از بین رفت و نگاهی پر از پشیمونی شو به ایزابلا داد
کوک:من تورو کشتم!.. تو.. اینجایی... تو اینجایی ا/ت تو اینجایی
اشکی از چشم هایه کوک ریخت
کوک:ا/ت من هم چیزو 400 سال پیش خراب کردم.. اگه(اشاره به گردنبند) تو صاحب گردن بند خون نبودی هیچوقت.. برایه نابودی دنیا نمی کشتمت
ایزابلا با ترس به کوک خیره شده بود میخاست فرار کنه جادوگر... جادوگر تهیونگ و کوک!
ایزابلا :ولی... من.. من ایزابلا ام
کوک:تو ا/تی ا/ت من فقط با بدن دیگه من میتونم روح واقعیت ببینم
ایزابلا از تخت پاشد و سریعا خارج شد چشم هاش پر از اشک بود
ایزابلا سریعا از اون مراسم خارج شد تهیونگ خواست جلوشو بگیره که ایزابلا ردش کرد
تو تاریکی شب ایزابلا نگاهی به ستاره ها انداخت!
دو برادر ا/ت ایزابلا... کوک... روح... جادوگر
و نگاهی به گردنبند اش انداخت
ایزابلا:گردن بنده خون!
جادوگر :به وقتش باید نابود شه!
ایزابلا:حتما اون جادوگر میدونست من صاحب گردنبند ام و من چقدر احمق بودم ... برادر... اونا فقط یه جسمه تو خالی ان...
که حس کردم چیزی پشته سرمه!
اون.. اون همون جادوگر بود که با سیاهی شب مخلوط شده بود
ایزابلا بهش نزدیک میشد
ایزابلا:تو همچیز رو میدونستی... تو همچیز میدونستی... تو اینجایی تا از اونا محافظت کنی یا از من!
جادوگر :من .. همون.. روز.. از چشمات فهمیدم... یه معشوقه ای!
ایزابلا:معشوقه.. چه ربطی داره!
جادوگر :فقط یه معشوقه حقیقی یه عاشق واقعی به دوتا نابودگر گردنبند خون قلب رو میده اگه نابود شه نه تنها اونا نابود میشن بلکه کله احساسات تو و چرخه تناسخ ات تموم میشه!
ایزابلا با اشک دست هاشو مشت کرد و غرید و فریاد زد
ایزابلا:من نمیخامش دیگه نمیخوام زندگی کنم زندگی منو بگیر
جادوگر :تو...
که صدایه اشنایی میان تاریکی ظاهر شد
تهیونگ:تو همچیز فهمیدی معشوقه! نباید اینطوری میشد
که ناگهان جادوگر از نظر ناپدید شد
ایزابلا خنجری که همیشه به همراه داشت رو دراورد
ایزابلا:اگه بیای نزدیک بهش قول میگم شاه رگتو از ریشه بزنم و گردنبند رو نابود بکنم!
تهیونگ همینجوری نزدیک میشد
تهیونگ:تو به برادرات دروغ گفتی کارت اشتباه بود و میخواستم زنده نگهت دارم چون عاشقتم ولی خب تو صاحب گردن بند خونی
ایزابلا همینجوری که با اشک خنده تمسخر تمیزی کرد
ایزابلا :برادر...! مسخرش ... شما دوتا...
کوک رو هل بدی و بیوفته رویه تخت
ایزابلا خواست سریع بره که
ایزابلا ویو :
نه نه... نهه باید بمونم تا همچیز بفهمم
ایزابلا رفت و پیشه کوک نشست و شروع کرد به تکون دادنش
ایزابلا:کوک بیدار شو
کوک کمی چشماشو باز کرد
ایزابلا :کوک.. باید به سوال هام جواب بدی!
کوک دستشو تکون داد
کوک:حتما(خنده)
ایزابلا:تو واقعا کی هستی کوک!
کوک یهو لبخندش از بین رفت و نگاهی پر از پشیمونی شو به ایزابلا داد
کوک:من تورو کشتم!.. تو.. اینجایی... تو اینجایی ا/ت تو اینجایی
اشکی از چشم هایه کوک ریخت
کوک:ا/ت من هم چیزو 400 سال پیش خراب کردم.. اگه(اشاره به گردنبند) تو صاحب گردن بند خون نبودی هیچوقت.. برایه نابودی دنیا نمی کشتمت
ایزابلا با ترس به کوک خیره شده بود میخاست فرار کنه جادوگر... جادوگر تهیونگ و کوک!
ایزابلا :ولی... من.. من ایزابلا ام
کوک:تو ا/تی ا/ت من فقط با بدن دیگه من میتونم روح واقعیت ببینم
ایزابلا از تخت پاشد و سریعا خارج شد چشم هاش پر از اشک بود
ایزابلا سریعا از اون مراسم خارج شد تهیونگ خواست جلوشو بگیره که ایزابلا ردش کرد
تو تاریکی شب ایزابلا نگاهی به ستاره ها انداخت!
دو برادر ا/ت ایزابلا... کوک... روح... جادوگر
و نگاهی به گردنبند اش انداخت
ایزابلا:گردن بنده خون!
جادوگر :به وقتش باید نابود شه!
ایزابلا:حتما اون جادوگر میدونست من صاحب گردنبند ام و من چقدر احمق بودم ... برادر... اونا فقط یه جسمه تو خالی ان...
که حس کردم چیزی پشته سرمه!
اون.. اون همون جادوگر بود که با سیاهی شب مخلوط شده بود
ایزابلا بهش نزدیک میشد
ایزابلا:تو همچیز رو میدونستی... تو همچیز میدونستی... تو اینجایی تا از اونا محافظت کنی یا از من!
جادوگر :من .. همون.. روز.. از چشمات فهمیدم... یه معشوقه ای!
ایزابلا:معشوقه.. چه ربطی داره!
جادوگر :فقط یه معشوقه حقیقی یه عاشق واقعی به دوتا نابودگر گردنبند خون قلب رو میده اگه نابود شه نه تنها اونا نابود میشن بلکه کله احساسات تو و چرخه تناسخ ات تموم میشه!
ایزابلا با اشک دست هاشو مشت کرد و غرید و فریاد زد
ایزابلا:من نمیخامش دیگه نمیخوام زندگی کنم زندگی منو بگیر
جادوگر :تو...
که صدایه اشنایی میان تاریکی ظاهر شد
تهیونگ:تو همچیز فهمیدی معشوقه! نباید اینطوری میشد
که ناگهان جادوگر از نظر ناپدید شد
ایزابلا خنجری که همیشه به همراه داشت رو دراورد
ایزابلا:اگه بیای نزدیک بهش قول میگم شاه رگتو از ریشه بزنم و گردنبند رو نابود بکنم!
تهیونگ همینجوری نزدیک میشد
تهیونگ:تو به برادرات دروغ گفتی کارت اشتباه بود و میخواستم زنده نگهت دارم چون عاشقتم ولی خب تو صاحب گردن بند خونی
ایزابلا همینجوری که با اشک خنده تمسخر تمیزی کرد
ایزابلا :برادر...! مسخرش ... شما دوتا...
۷.۲k
۱۳ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.