پارت ۵۴
#پارت_۵۴
مامان سکوت کرده بود...امیر علی هم دست کمی ازون نداشت....
گودزیلا پیاده شد...:
-بفرمایید اینم کلید..
بعد کلید و سمت مامانم گرفت...
مامانم بالاخره لبخند زد...
-خدا خیرت بده پسرم....ممنونم...
اما فک کنم ناراحت بود که من خدمتکار شدم...
-خب پیاده شید دیگه....منم هنوز ندیدمش...
باهم پیاده شدیم...نمای بیرونش قشنگ بود....خعلی قشنگ بوود...حالت سنتی داشت...
دهن امیر علی که چسبیده بود به زمین....در پارکینگ باز شد و یه لکسوس زد بیرون...
امیر کف کرد...
خونه این گودزیلارو با ماشیناش ببینه چی میگه...
رفتم نزدیکش..
-اوه....دهنتو جمع کن....اگه خونه جناب دکتر با ماشیناشو ببینی چی میگی...فک کنم دهنت برسه به هسته زمین...خخخ...ههه..
-یعنی ازین بزرگ تره...؟!!!
-کجاشو دیدی....تازه ویلاییه....یه باغ..یه قصره...
-پ شانس اوردی...
میدونم از شوخی گفت...اما نمیدونست من حاضرم تو سوراخ موش با خانوادم باشم....
نگاهم خرد به کسی که از ماشین لکسوس پیاده شد...
عهههه....اینکه....اینکه....
اینجا چیکار میکنه...!!!!!؟
خونش اینجاست....با هامین دست داد...
اما گودزیلای مغرور...خشک دست داد....اومد سمت من که با تعجب نگاهش میکردم...
-به.....خانم همتی....حال شما....اینورا...
-س...سل...سلام...ممنون شما خوبید...راستش...امم...ما...چیزه...
-تازه اسباب کشی کردن اینجا...
هووف..گودزیلا حرفمو کامل کرد....
روبه من کرد..
-واقعاااا....
-بله...انگار شما هم اینجا زندگی میکنید؟
-نه....خواهرم اینجاس...اومده بودم بهش سر بزنم...پس فک کنم زیاد ببینمتون..
-خو...خوشحال شدم از دیدنتون...
-همچنین با اجازه...
بعد با مامانم و هامین خداحافظی کرد...
امیر علی اومد نزدیک...
-کی بود این هرکول..؟
خندیدم...واقعا هرکول بود...قد بلند...موهاش بور بود...چشماش هم سبز...اما به پای گودزیلای جذاب نمیرسید...
-استاد دانشگاهم...
-اهااا
تا سوار ماشین شد چشمم دنبالش بود...
تا برگشتم با هامین چشم تو چشم شدم....واای..مامان خودمو خیس کردم...یه اخم غلیظی کرده بود...
اب دهنمو بزور قورت دادم..
از بین دندونای کلید شدش غرید..
-احوال پرسیتون تموم شد خانم همتی..
این چش شده...واااا
-از کجا میشناختیش؟؟!
-فک نکنم به شما مربوط باشه....
یه نگاه به مامان و امیر علی کرد...
-شما بفرمایید داخل الان میایم...
رفتن داخل...
منم رفتم دنبالشون...
وقتی اونا سوار اسانسور شدن رفتن بالا...
یهو من کوبونده شدم به دیوار...
-اخخخ....کمرم پوکید...
تو صورتم نعره زد..:.
-که به من چه...هاااا....یادت رفته الان کل زندگیــت مال منه..نفس میخوای بکشی باید از من اجازه بگیری...پس بنال اون و.....از....کجا....میشناختیی؟!
یکم نفس بگیر....
مگه میشد جواب ندم...دشوری لازم بودم...از درد کمرم هم اشک تو چشمام جمع شده بود...
-استادمه...تو دانشگاه...
مشکوک نگاهم کرد... #حقیقت_رویایی💕 💜
منتظر نظراتون هستم😊
مامان سکوت کرده بود...امیر علی هم دست کمی ازون نداشت....
گودزیلا پیاده شد...:
-بفرمایید اینم کلید..
بعد کلید و سمت مامانم گرفت...
مامانم بالاخره لبخند زد...
-خدا خیرت بده پسرم....ممنونم...
اما فک کنم ناراحت بود که من خدمتکار شدم...
-خب پیاده شید دیگه....منم هنوز ندیدمش...
باهم پیاده شدیم...نمای بیرونش قشنگ بود....خعلی قشنگ بوود...حالت سنتی داشت...
دهن امیر علی که چسبیده بود به زمین....در پارکینگ باز شد و یه لکسوس زد بیرون...
امیر کف کرد...
خونه این گودزیلارو با ماشیناش ببینه چی میگه...
رفتم نزدیکش..
-اوه....دهنتو جمع کن....اگه خونه جناب دکتر با ماشیناشو ببینی چی میگی...فک کنم دهنت برسه به هسته زمین...خخخ...ههه..
-یعنی ازین بزرگ تره...؟!!!
-کجاشو دیدی....تازه ویلاییه....یه باغ..یه قصره...
-پ شانس اوردی...
میدونم از شوخی گفت...اما نمیدونست من حاضرم تو سوراخ موش با خانوادم باشم....
نگاهم خرد به کسی که از ماشین لکسوس پیاده شد...
عهههه....اینکه....اینکه....
اینجا چیکار میکنه...!!!!!؟
خونش اینجاست....با هامین دست داد...
اما گودزیلای مغرور...خشک دست داد....اومد سمت من که با تعجب نگاهش میکردم...
-به.....خانم همتی....حال شما....اینورا...
-س...سل...سلام...ممنون شما خوبید...راستش...امم...ما...چیزه...
-تازه اسباب کشی کردن اینجا...
هووف..گودزیلا حرفمو کامل کرد....
روبه من کرد..
-واقعاااا....
-بله...انگار شما هم اینجا زندگی میکنید؟
-نه....خواهرم اینجاس...اومده بودم بهش سر بزنم...پس فک کنم زیاد ببینمتون..
-خو...خوشحال شدم از دیدنتون...
-همچنین با اجازه...
بعد با مامانم و هامین خداحافظی کرد...
امیر علی اومد نزدیک...
-کی بود این هرکول..؟
خندیدم...واقعا هرکول بود...قد بلند...موهاش بور بود...چشماش هم سبز...اما به پای گودزیلای جذاب نمیرسید...
-استاد دانشگاهم...
-اهااا
تا سوار ماشین شد چشمم دنبالش بود...
تا برگشتم با هامین چشم تو چشم شدم....واای..مامان خودمو خیس کردم...یه اخم غلیظی کرده بود...
اب دهنمو بزور قورت دادم..
از بین دندونای کلید شدش غرید..
-احوال پرسیتون تموم شد خانم همتی..
این چش شده...واااا
-از کجا میشناختیش؟؟!
-فک نکنم به شما مربوط باشه....
یه نگاه به مامان و امیر علی کرد...
-شما بفرمایید داخل الان میایم...
رفتن داخل...
منم رفتم دنبالشون...
وقتی اونا سوار اسانسور شدن رفتن بالا...
یهو من کوبونده شدم به دیوار...
-اخخخ....کمرم پوکید...
تو صورتم نعره زد..:.
-که به من چه...هاااا....یادت رفته الان کل زندگیــت مال منه..نفس میخوای بکشی باید از من اجازه بگیری...پس بنال اون و.....از....کجا....میشناختیی؟!
یکم نفس بگیر....
مگه میشد جواب ندم...دشوری لازم بودم...از درد کمرم هم اشک تو چشمام جمع شده بود...
-استادمه...تو دانشگاه...
مشکوک نگاهم کرد... #حقیقت_رویایی💕 💜
منتظر نظراتون هستم😊
۸۳.۵k
۲۵ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.