پارت ۵۶
#پارت_۵۶
وقتی رسیدیم رفتم داخل...
با صحنه ای که دیدم یهو چشمامو بستم.
واااای خدایا...کیوان با بالا تنه برهنه و شلوارک...برعکس روی مبل بود...جوری که پاهاش رو هوا بود و سرش رو مبل....خدایا توبه...توبه...
این چرا اینجوریه...با صدای هامین طرفش برگشتم...
-مگه از تو پرو ترم هست....اخه خجالت نمیکشی تو خونه من تا دیر وقت با شلوارکم میخوابی...هااان...
کیوان چینی به دماغش داد و صداشو زنونه کرد...
-اوا عزیزم....من منتظرت بودم عشقم...تا بیایو باهم ازون کارای خاک بر سری بکنیم...
و ریز خندید.
منم خندم گرفت خیلی بامزه بیانش کرد...
-پاشو...پاشو....برو به زندگیت برس...
اما بدون توجه به حرفش اومد سمت من...
منم سریع چشمامو دزدیدم...خاک به سرم این چرا انقدر راحت بود...
یعنی هامینم اینطوره....
-سلام انالی خانم خوبید؟؟!خوش گذشت..؟
-سلام...ممنون...بله...
و سریع یه با اجازه گفتم و جیم زدم...
خیلی خسته بودم....بعد از عوض کردن لباسام رفتم پایین...
-هعییییییییییی...
و جلوی چشمام رو گرفتم...
خاک تو سرم هم گودزیلا هم کیوان دوتاشون با شلوارک و بالاتنه برهنه رو مبل بودن...
کیوان همون حالت وارونه...و هامینم...چهارزانو...
داشتن فوتبال بازی میکردن....
تمام سعیمو کردم که بهشون نگاه نکنم...
صداشونو میشنیدم....کیوان با داد گفت:
-لعنتی....کثافت....کثافتـ...د بکش کنار...عوضی اروم تر....
ولی اقا هیچ حرفی نمیزد....و با اخم نگاهش به تلویزیون بود...
-اه.......جذاب عوضی....بازم تو بردی...
-خب حالا موتورتو رد کن بیاد...
-خفه شو بابا....موتورمو مفت و مجانی به دست نیاوردم که دستی دستی بدمش به تو....ایییششششش
انگار گودزیلا برد....
-بیا اینجا...
مخاطبش من بودم....وااای....الان چطور بهش نگاه کنم...با اون وضع...
سر به زیر رفتم طرفشون...
-شهین خانم کارارو بهت گفت...
-نه...
-هیچی...
-هیچی...کاری با من ندارید...
-کجا...
-میخوام بخوابم...خستم...
-خب...باشه برو...
عقب گرد کردم..صدای قدم هایی رو شنیدم..
یکدفعه برگشتم که کوبیدم به یه چیز محکم...
-اخخخ...
محکم بازومو چسبید...
-سرتو بالا کن....پ چته....چرا جلوتو نگاه نمیکنی..
-ببخشید...
اصلا راحت نبودم...
دوباره بازومو تکون داد...
-گفتم سرتو بالا کن...
اشک تو چشمام جمع شده بود...خیلی محکم گرفته بودم.....
-خب....خب نمیتونم...
-اونوقت چراااا؟
-اخه....اخه شما هیچی تنتون نیست...
هیچکی حرف نمیزد......یکم ترسیدم...
برا همین سرمو بالا گرفتم و به صورتش زل زدم..
یه لبخند شیطانی گوشه لبش بود....
وا این چرا همچین میکنه..
-باید عادت کنی...
چشام چهارتا شد...
-چ...چرا..!!!؟؟؟؟
-چون من عادت دارم بدون لباس تو خونم باشم....و...
خم شد تو صورتم....جوری که نفسهای گرمش به صورتم میخورد...
-اصلا هم برام مهم نیست کی راحته و کی راحت نیست...
یکم دیگه فشار داد... #حقیقت_رویایی💗
منتظر نظراتون هستم دوستان😊
وقتی رسیدیم رفتم داخل...
با صحنه ای که دیدم یهو چشمامو بستم.
واااای خدایا...کیوان با بالا تنه برهنه و شلوارک...برعکس روی مبل بود...جوری که پاهاش رو هوا بود و سرش رو مبل....خدایا توبه...توبه...
این چرا اینجوریه...با صدای هامین طرفش برگشتم...
-مگه از تو پرو ترم هست....اخه خجالت نمیکشی تو خونه من تا دیر وقت با شلوارکم میخوابی...هااان...
کیوان چینی به دماغش داد و صداشو زنونه کرد...
-اوا عزیزم....من منتظرت بودم عشقم...تا بیایو باهم ازون کارای خاک بر سری بکنیم...
و ریز خندید.
منم خندم گرفت خیلی بامزه بیانش کرد...
-پاشو...پاشو....برو به زندگیت برس...
اما بدون توجه به حرفش اومد سمت من...
منم سریع چشمامو دزدیدم...خاک به سرم این چرا انقدر راحت بود...
یعنی هامینم اینطوره....
-سلام انالی خانم خوبید؟؟!خوش گذشت..؟
-سلام...ممنون...بله...
و سریع یه با اجازه گفتم و جیم زدم...
خیلی خسته بودم....بعد از عوض کردن لباسام رفتم پایین...
-هعییییییییییی...
و جلوی چشمام رو گرفتم...
خاک تو سرم هم گودزیلا هم کیوان دوتاشون با شلوارک و بالاتنه برهنه رو مبل بودن...
کیوان همون حالت وارونه...و هامینم...چهارزانو...
داشتن فوتبال بازی میکردن....
تمام سعیمو کردم که بهشون نگاه نکنم...
صداشونو میشنیدم....کیوان با داد گفت:
-لعنتی....کثافت....کثافتـ...د بکش کنار...عوضی اروم تر....
ولی اقا هیچ حرفی نمیزد....و با اخم نگاهش به تلویزیون بود...
-اه.......جذاب عوضی....بازم تو بردی...
-خب حالا موتورتو رد کن بیاد...
-خفه شو بابا....موتورمو مفت و مجانی به دست نیاوردم که دستی دستی بدمش به تو....ایییششششش
انگار گودزیلا برد....
-بیا اینجا...
مخاطبش من بودم....وااای....الان چطور بهش نگاه کنم...با اون وضع...
سر به زیر رفتم طرفشون...
-شهین خانم کارارو بهت گفت...
-نه...
-هیچی...
-هیچی...کاری با من ندارید...
-کجا...
-میخوام بخوابم...خستم...
-خب...باشه برو...
عقب گرد کردم..صدای قدم هایی رو شنیدم..
یکدفعه برگشتم که کوبیدم به یه چیز محکم...
-اخخخ...
محکم بازومو چسبید...
-سرتو بالا کن....پ چته....چرا جلوتو نگاه نمیکنی..
-ببخشید...
اصلا راحت نبودم...
دوباره بازومو تکون داد...
-گفتم سرتو بالا کن...
اشک تو چشمام جمع شده بود...خیلی محکم گرفته بودم.....
-خب....خب نمیتونم...
-اونوقت چراااا؟
-اخه....اخه شما هیچی تنتون نیست...
هیچکی حرف نمیزد......یکم ترسیدم...
برا همین سرمو بالا گرفتم و به صورتش زل زدم..
یه لبخند شیطانی گوشه لبش بود....
وا این چرا همچین میکنه..
-باید عادت کنی...
چشام چهارتا شد...
-چ...چرا..!!!؟؟؟؟
-چون من عادت دارم بدون لباس تو خونم باشم....و...
خم شد تو صورتم....جوری که نفسهای گرمش به صورتم میخورد...
-اصلا هم برام مهم نیست کی راحته و کی راحت نیست...
یکم دیگه فشار داد... #حقیقت_رویایی💗
منتظر نظراتون هستم دوستان😊
۹۶.۹k
۲۵ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.