پارت ۵۵
#پارت_۵۵
-مامانم هم میدونه...اخخخ...ایی..
-بریم بالا...
از اسانسور پیاده شدم...
در خونه باز بود....وااای....گودزیلا دمت گرم....عالیههه...
وسایلش هم عالییهه....ناخوداگاه گفتم:
-دمت گرمممم....معرکس...
دیدم متعجب داره نگاهم میکنه
اووف فک کنم سوتی ناجوری دادم...
سریع جیم زدم و بقیه اتاقارو نگاه کردم...خودمو زدم به بیخیالی...
واقعا عالی بود...دکورش رو که دیگه نگو محشر بود...
امیر علی رفت سمت گودزیلا...
-اقای دکتر خیلی ازتون ممنونیم...امیدوارم بتونیم جبران کنیم...
هامین هم خنده مردونه ای کرد و زد سر شونش...
-خواهش میکنم...کاری نکردم...
مامان از داخل اشپزخونه اومد بیرون...
-این چه حرفیه...ما واقعا مدیونتونیم...
-نفرمایید...
امیر علی از داخل اتاق داد زد..
-این اتاق منههه...فکرشو نکن ازم ببریش انا..
خندیدم..نمیدونست...شاید این اخرین باریه که میبینمشون..
بغضم گرفت....به هوای تازه نیاز داشتم...رفتم تو بالکن...
ناخداگاه اشکی مزاحم از گوشه چشمم پایین افتاد....
اما خوشحال بودم...ازینکه بابا نیاز نیست بره زندان...ازینکه دیگه مامان و داداشم سختی نمیکشن...
برگشتم دیدم هامین از دور نگاهم میکنه...اهمیت ندادم...اشکمو پاک کردم و سعی کردم ازین زمان استفاده کنم...
دستم رو گذاشتم رو شونه مامان...
-خب..مورد پسند واقع شد...بریم دنبال بابا...
مامان خنده تلخی کرد...
-بریم دخترم...
رفتیم پایین...سوار ماشین شدیم و راهی بیمارستان شدیم...
وقتی رسیدیم...امیر علی پرید داخل بغل بابا...
-خجالت بکش پسر گنده...عه عه...بابا زخمیه...
مامان هم باهاش روبوسی کرد...
-میخواید ما بریم بیرون راحت باشید...
مامان لبشو گاز گرفت..و چشم غره ای نسارم کرد..
-ههه...زشته دختر..ما اندازه شما بودیم ازین حرفا میزدیم..
-نه حرف نمیزدید...عمل میکردید...
مامان چشم غره بهم رفت..بابا هم خندید...
-پدر صلواتی..بیا اینجا ببینم...
و دستاشو برام باز کرد...
اروم رفتم بغلش...
-بهتری بابا؟!
-اره قربونت برم...تو خوبی؟!
-شما خوب باشید منم خوبم..
وقتی بابا مرخص شد رفتیم سمت خونه...بابا هم خیلی از خونه خوشش اومد...
و کلی هم تشکر کرد....خوشحال بودم...چون مامان باهاش حرف زده بود....و با کلی اصرار راضیش کرده بود...
مامان کلی اصرار کرد تا برای شام بمونیم....و در کمال تعجب گودزیلای اخمو قبول کرد...
بعد شام عزم رفتن کردیم..
همشون و بغل کردم...دل کندن برام سخت بود...خیلی سخت...
هرکدومشون برام خاطره بووود...
به سختی با کلی اشک خداحافظی کردم.
حتی امیر علی هم گریش گرفت..
هامین بهشون گفت که میزاره بهشون سر بزنم...
ممنونش بودم...
توراه بودیم...سکوت بینمون رو شکست..
-به احتمال نود و نه درصد کیوان نرفته..
-ولی فک کنم رفته..اخه ساعت یازده شبه..
-این بشر خیلی پروئه...پرو ترین ادم روی زمینه..
خندیدم... #حقیقت_رویایی💗
نظر فراموش نشه😉 😊
-مامانم هم میدونه...اخخخ...ایی..
-بریم بالا...
از اسانسور پیاده شدم...
در خونه باز بود....وااای....گودزیلا دمت گرم....عالیههه...
وسایلش هم عالییهه....ناخوداگاه گفتم:
-دمت گرمممم....معرکس...
دیدم متعجب داره نگاهم میکنه
اووف فک کنم سوتی ناجوری دادم...
سریع جیم زدم و بقیه اتاقارو نگاه کردم...خودمو زدم به بیخیالی...
واقعا عالی بود...دکورش رو که دیگه نگو محشر بود...
امیر علی رفت سمت گودزیلا...
-اقای دکتر خیلی ازتون ممنونیم...امیدوارم بتونیم جبران کنیم...
هامین هم خنده مردونه ای کرد و زد سر شونش...
-خواهش میکنم...کاری نکردم...
مامان از داخل اشپزخونه اومد بیرون...
-این چه حرفیه...ما واقعا مدیونتونیم...
-نفرمایید...
امیر علی از داخل اتاق داد زد..
-این اتاق منههه...فکرشو نکن ازم ببریش انا..
خندیدم..نمیدونست...شاید این اخرین باریه که میبینمشون..
بغضم گرفت....به هوای تازه نیاز داشتم...رفتم تو بالکن...
ناخداگاه اشکی مزاحم از گوشه چشمم پایین افتاد....
اما خوشحال بودم...ازینکه بابا نیاز نیست بره زندان...ازینکه دیگه مامان و داداشم سختی نمیکشن...
برگشتم دیدم هامین از دور نگاهم میکنه...اهمیت ندادم...اشکمو پاک کردم و سعی کردم ازین زمان استفاده کنم...
دستم رو گذاشتم رو شونه مامان...
-خب..مورد پسند واقع شد...بریم دنبال بابا...
مامان خنده تلخی کرد...
-بریم دخترم...
رفتیم پایین...سوار ماشین شدیم و راهی بیمارستان شدیم...
وقتی رسیدیم...امیر علی پرید داخل بغل بابا...
-خجالت بکش پسر گنده...عه عه...بابا زخمیه...
مامان هم باهاش روبوسی کرد...
-میخواید ما بریم بیرون راحت باشید...
مامان لبشو گاز گرفت..و چشم غره ای نسارم کرد..
-ههه...زشته دختر..ما اندازه شما بودیم ازین حرفا میزدیم..
-نه حرف نمیزدید...عمل میکردید...
مامان چشم غره بهم رفت..بابا هم خندید...
-پدر صلواتی..بیا اینجا ببینم...
و دستاشو برام باز کرد...
اروم رفتم بغلش...
-بهتری بابا؟!
-اره قربونت برم...تو خوبی؟!
-شما خوب باشید منم خوبم..
وقتی بابا مرخص شد رفتیم سمت خونه...بابا هم خیلی از خونه خوشش اومد...
و کلی هم تشکر کرد....خوشحال بودم...چون مامان باهاش حرف زده بود....و با کلی اصرار راضیش کرده بود...
مامان کلی اصرار کرد تا برای شام بمونیم....و در کمال تعجب گودزیلای اخمو قبول کرد...
بعد شام عزم رفتن کردیم..
همشون و بغل کردم...دل کندن برام سخت بود...خیلی سخت...
هرکدومشون برام خاطره بووود...
به سختی با کلی اشک خداحافظی کردم.
حتی امیر علی هم گریش گرفت..
هامین بهشون گفت که میزاره بهشون سر بزنم...
ممنونش بودم...
توراه بودیم...سکوت بینمون رو شکست..
-به احتمال نود و نه درصد کیوان نرفته..
-ولی فک کنم رفته..اخه ساعت یازده شبه..
-این بشر خیلی پروئه...پرو ترین ادم روی زمینه..
خندیدم... #حقیقت_رویایی💗
نظر فراموش نشه😉 😊
۷۴.۵k
۲۵ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.