فیک(سرنوشت )پارت ۷۹
فیک(سرنوشت )پارت ۷۹
آلیس ویو
شب فرار
با اشکای روی صورتم....با صدا هق هقام..با قدمای که از بیحالی نمیدونستم کجا میزارمش.. از درد شکستن قلبم..از دوری جونگ کوک..
و این تنهایی..
نمیدونستم کجا برم..من کسیو ندارم..حتی یه دوست..
به هر طرف که نگاه می کنم
یاد عشقش می افتم
اون دنیامه
جونگ کوک کاش میشد الانم بودی...تنهایی سخته..واسه منی که حتی ۲۱ سالمه نشده.. باید این همه درد رو تجربه کنم..
با داد بلند سرمو رو به آسمون تاریک شب کردم..
آلیس: تو اون بالا آروم نشستی و داری زجر کشیدن منو نگاه میکنی..چرا تموم نمیشه..مگه منچی گناهی کردم..چرا اینقدر زندگی باهام بده..مگه من چیزی ازش گرفتم که اون این همه ازم میگیره..
دیگه تحمل ندارم..با کدوم امید زنده بمونم..من دوباره...دوباره تنهاش گذاشتم..من آرزو با اون بودن رو داشتم اما بی اون بودن رو تجربه کردم..
لطفا...دست بردار..
آسمون رعدوبرق زد و بعدش قطره قطره بارون جاده خاکی که روش داشتم از زندگیم فرار میکردم رو خیس کرد..
کنار یکی از درخت های جاده نشستم..
هوا واسه منی که فقط یه لباس پارچهی نازک تنم بود خیلی سرد بود..
دوباره باید به تنهایی ادامه بدم..اما تا کِی چقدر دیگه توان جنگيدن رو دارم..
سرمو پایین انداختم..ذهنم فقط درگیر جونگ کوک بود..هوا روشن نشده بود..شاید نيمه شب بود..ساعت نداشتم..تنها چیزی که باهام آورده بودمش..یه ساک بود..توش دو دست لباس واسه خودم و بچه..مقداری پول..و یه عکس...تنها چیزی که از جونگ کوک واسم مونده..
بارون سریع تر شروع کرد به باریدن..اونقدر که همه جا خیس شده بود جاده خیس..لباس خیس..بدن خیس..و حتی چشمای خیس.
.
.
نوری که از اونور جاده به چشمام میخورد نگرانم کرد فک کردم پیدام کردن..اما با نزدیک شدنشو چشمم به کالسکه شون خورد..کالسکه شون یه کالسکه معمولی بود که فقط مردم معمولی ازش استفاده میکرد.. شاید بیتونه کمکم کنه..
دستی روی تنه درخت گذاشتم و از جام بلند شدم..کمی جلوتر رفتم..و دستی تکون دادم..که کالسکه قدمی جلوتر از من وایستاد..
ساک رو برداشتم و نزدیک کالسکه شدم..که خانمِ نسبتا بزرگ سال..از کالسکه پیاده شد..طرز لباس پوشیدنش..نشون میداد..که خانم مرتبِه..و اینکه شاید وضع مالی خوبی داشت..لبخند زنان سمتم اومد..تا یه قدمم وایستاد و دستی روی شونم گذاشت با حالت نگرانی و تعجب گفت..
خ:آلیس!!
از اینکه تو این تاریکی چهره مو تشخیص داد تعجب کردم..
آلیس: ب..بله..
خ:اینجا چیکار میکنی..
آلیس: ش..شما؟؟
خ: منم می سون..مامان مایا.
آلیس: م..مایا
می سون: یادت میاد
آلیس: خانم(بغض)
می سون: هیس(آروم تو آغوشش کشیدیم..و با دستاش که شبیه دستای مامانم و خاله لیام بود پشتمو نوازش کرد.)
.
ما یه ملاقات تصادفی داشتیم..مامان مایا اومده بود قصر دیدن مایا و اونجا بود که ما هم رو دیدیم اما باعث تعجبه واسم که الانم منو یادشه..
غلط املایی بود معذرت 🤍💜
من کامنت میخوامممممم🤌
ببينم کامنت ها زیاد بود بعدی رو سریع میزارم😉🙃
البته حرف های الکی نزنین.
آلیس ویو
شب فرار
با اشکای روی صورتم....با صدا هق هقام..با قدمای که از بیحالی نمیدونستم کجا میزارمش.. از درد شکستن قلبم..از دوری جونگ کوک..
و این تنهایی..
نمیدونستم کجا برم..من کسیو ندارم..حتی یه دوست..
به هر طرف که نگاه می کنم
یاد عشقش می افتم
اون دنیامه
جونگ کوک کاش میشد الانم بودی...تنهایی سخته..واسه منی که حتی ۲۱ سالمه نشده.. باید این همه درد رو تجربه کنم..
با داد بلند سرمو رو به آسمون تاریک شب کردم..
آلیس: تو اون بالا آروم نشستی و داری زجر کشیدن منو نگاه میکنی..چرا تموم نمیشه..مگه منچی گناهی کردم..چرا اینقدر زندگی باهام بده..مگه من چیزی ازش گرفتم که اون این همه ازم میگیره..
دیگه تحمل ندارم..با کدوم امید زنده بمونم..من دوباره...دوباره تنهاش گذاشتم..من آرزو با اون بودن رو داشتم اما بی اون بودن رو تجربه کردم..
لطفا...دست بردار..
آسمون رعدوبرق زد و بعدش قطره قطره بارون جاده خاکی که روش داشتم از زندگیم فرار میکردم رو خیس کرد..
کنار یکی از درخت های جاده نشستم..
هوا واسه منی که فقط یه لباس پارچهی نازک تنم بود خیلی سرد بود..
دوباره باید به تنهایی ادامه بدم..اما تا کِی چقدر دیگه توان جنگيدن رو دارم..
سرمو پایین انداختم..ذهنم فقط درگیر جونگ کوک بود..هوا روشن نشده بود..شاید نيمه شب بود..ساعت نداشتم..تنها چیزی که باهام آورده بودمش..یه ساک بود..توش دو دست لباس واسه خودم و بچه..مقداری پول..و یه عکس...تنها چیزی که از جونگ کوک واسم مونده..
بارون سریع تر شروع کرد به باریدن..اونقدر که همه جا خیس شده بود جاده خیس..لباس خیس..بدن خیس..و حتی چشمای خیس.
.
.
نوری که از اونور جاده به چشمام میخورد نگرانم کرد فک کردم پیدام کردن..اما با نزدیک شدنشو چشمم به کالسکه شون خورد..کالسکه شون یه کالسکه معمولی بود که فقط مردم معمولی ازش استفاده میکرد.. شاید بیتونه کمکم کنه..
دستی روی تنه درخت گذاشتم و از جام بلند شدم..کمی جلوتر رفتم..و دستی تکون دادم..که کالسکه قدمی جلوتر از من وایستاد..
ساک رو برداشتم و نزدیک کالسکه شدم..که خانمِ نسبتا بزرگ سال..از کالسکه پیاده شد..طرز لباس پوشیدنش..نشون میداد..که خانم مرتبِه..و اینکه شاید وضع مالی خوبی داشت..لبخند زنان سمتم اومد..تا یه قدمم وایستاد و دستی روی شونم گذاشت با حالت نگرانی و تعجب گفت..
خ:آلیس!!
از اینکه تو این تاریکی چهره مو تشخیص داد تعجب کردم..
آلیس: ب..بله..
خ:اینجا چیکار میکنی..
آلیس: ش..شما؟؟
خ: منم می سون..مامان مایا.
آلیس: م..مایا
می سون: یادت میاد
آلیس: خانم(بغض)
می سون: هیس(آروم تو آغوشش کشیدیم..و با دستاش که شبیه دستای مامانم و خاله لیام بود پشتمو نوازش کرد.)
.
ما یه ملاقات تصادفی داشتیم..مامان مایا اومده بود قصر دیدن مایا و اونجا بود که ما هم رو دیدیم اما باعث تعجبه واسم که الانم منو یادشه..
غلط املایی بود معذرت 🤍💜
من کامنت میخوامممممم🤌
ببينم کامنت ها زیاد بود بعدی رو سریع میزارم😉🙃
البته حرف های الکی نزنین.
۲۲.۰k
۰۸ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.