فیک(سرنوشت )پارت ۷۸
فیک(سرنوشت )پارت ۷۸
جونگ کوک ویو
"فردا شب که آلیس فرار کرده"
.
.
با تابش مستقیم نور چشمامو باز کردم..روی تخت نشست که با جایی خالی آلیس روبرو شدم..
از جام بلند شدم و رفتم سمت حموم..تقه ای به در زدم اما صدای نشنيدم..دوباره..دوباره..ترسیدم که از اینکه نکنه چیزیش شده باشه.
درو باز کردم که با حموم خالی روبرو شدم..
نگاهی به حموم انداختم و بعدی اینکه مطمئن شدم نیس درو بستم..
به سمت در اتاق راه افتادم شاید رفته بیرون..
نزدیک در بودم که چشمم به میز روبرو شومینه خورد..روش یه برگه بود با اون رمان و یه قلم..من که شب نخونده بودمش و برگه اون برگه..
روی صندلی نشستم و برگه رو برداشتم..
با خوردن چشمم به اولین جمله..تپش قلبم کم شد خیلی کم..
"جونگ کوکااا، میدونم این چیزی نبود که تو ازم خاسته بودی..من نتونستم رو حرفم بمونم نتونستم نزنم زیر قولم.
زمانی که تو این رو میخونی من خیلی ازت دور شدم..خیلی خیلی دور..شاید دیگه دستت بهم نرسه..اما قلبامون هنوزم واسه هم می تپه..مگه نه..
دوباره ازت فرار کردم..دوباره تنهات گذاشتم..واسه همهی کارام معذرت میخام..اینبار تقصیر منه..
نمیتونم دلیل رفتنمو بگم..چون نمیخام ناراحت بشی..
دور شدن از تو زندگی رو واسم بی معنی میکنه..اما مجبورم..
شاید اینجوری بیتونم از تو از بچه مون و حتی خودم مواظبت کنم..
دوباره شکستمت..کابوس های هرشبم..چیزی بهم میگفت..اما من ندونستم..اما الان وقتش بود.
شاید روزی برگردم..با اینکه میدونم دیگه مث الان واست مهم نیستم..
فهمیدم که تو سرنوشت ما این جدایی بود..پس چه دیر و چه زود آخرش اتفاق میافتاد..معذرت میخام که تو رو از بچه ات دور میکنم..اما من میتونم با وجود اون درکنارم زنده بمونم..بهت قولمیدم بیشتر از جونم مواظب بچه مون میمونم..این تنها چیزیه که ازت دارم..
من فراموشت نمیکنم هیچوقت..
این رو یادت باشه..من فقط متعلق به توعم..فقط و فقط تو..حتی زیر این خاک..حتی تو اون بالا بالا ها.
اینو با لبخندی تلخی از این همه بدبختی واست مینویسم.اگر در زندگیم کاری رو درست انجام دادم
زمانی بود که قلبم رو به تو دادم..من از کسوف مون به خوبی مراقبت میکنم و توهم قول بده قوی بیمونی..وقت نشد تا تصمیم درست حسابی بگیرم..نتونستم فکر کنم..فقط این راه واسم مونده بود خیلی جنگیدم..خیلی از چیزارو نادیده گرفتم..اما نشد..
ممکن نبود..حق داری ازم متنفر بشی..چون نمیدونی چرا میرم..
خب دیگه جایی واسه نوشتن نمونده..امیدوارم سالم بمونی..روزی برمیگردم حتی اگه دیگه واست مهم نباشم..
خدانگهدار..."
انگار قلبم وایستاده بود..اشکام بیاختیار از چشمام جاری شده بودن..با دندونام لبمو گاز میگرفتم تا صدام در نیاد..
چرا رفت..مگه من چی کم گذاشتم..اصلا چرا دوباره ولم کرد با اینکه گفته بود دیگه نمیره.. چرا دليل رفتنشو نگفت..چرا بیخبر رفت..چرا اونم تنهام گذاشت..بعد از مدت ها تونستم به یکی اعتماد کنم..اما اونم رفت..
من تنها شدم..
دوباره و دوباره متن رو برگه رو خوندم با هر کلمه صدای شکستن قلبمو میشنیدم...
درد داشتم..نه ظاهرم...بلکه درونم..اونم هیچ درمونی نداشت..
فقط میتونستم بگم چرا...
غلط املایی بود معذرت 🤍💜
خطاب به بچه های که میخواستن آلیس فرار نکنه..این یه بخشی از داستان بود..
من از همون اولم گفته بودم..پایان فیک شاده..
پس هر اتفاقی که میوفته..یه اتفاقه..
آلیس سریع تصمیم گرفت با اینکه خودشم مطمئن نیس کاری درست انجام داده و یا نه.
اما اگه میموند باید مُردن خودش و دادن بچهشون رو به اونا تماش میکرد..که این عذاب آوره.
جونگ کوک ویو
"فردا شب که آلیس فرار کرده"
.
.
با تابش مستقیم نور چشمامو باز کردم..روی تخت نشست که با جایی خالی آلیس روبرو شدم..
از جام بلند شدم و رفتم سمت حموم..تقه ای به در زدم اما صدای نشنيدم..دوباره..دوباره..ترسیدم که از اینکه نکنه چیزیش شده باشه.
درو باز کردم که با حموم خالی روبرو شدم..
نگاهی به حموم انداختم و بعدی اینکه مطمئن شدم نیس درو بستم..
به سمت در اتاق راه افتادم شاید رفته بیرون..
نزدیک در بودم که چشمم به میز روبرو شومینه خورد..روش یه برگه بود با اون رمان و یه قلم..من که شب نخونده بودمش و برگه اون برگه..
روی صندلی نشستم و برگه رو برداشتم..
با خوردن چشمم به اولین جمله..تپش قلبم کم شد خیلی کم..
"جونگ کوکااا، میدونم این چیزی نبود که تو ازم خاسته بودی..من نتونستم رو حرفم بمونم نتونستم نزنم زیر قولم.
زمانی که تو این رو میخونی من خیلی ازت دور شدم..خیلی خیلی دور..شاید دیگه دستت بهم نرسه..اما قلبامون هنوزم واسه هم می تپه..مگه نه..
دوباره ازت فرار کردم..دوباره تنهات گذاشتم..واسه همهی کارام معذرت میخام..اینبار تقصیر منه..
نمیتونم دلیل رفتنمو بگم..چون نمیخام ناراحت بشی..
دور شدن از تو زندگی رو واسم بی معنی میکنه..اما مجبورم..
شاید اینجوری بیتونم از تو از بچه مون و حتی خودم مواظبت کنم..
دوباره شکستمت..کابوس های هرشبم..چیزی بهم میگفت..اما من ندونستم..اما الان وقتش بود.
شاید روزی برگردم..با اینکه میدونم دیگه مث الان واست مهم نیستم..
فهمیدم که تو سرنوشت ما این جدایی بود..پس چه دیر و چه زود آخرش اتفاق میافتاد..معذرت میخام که تو رو از بچه ات دور میکنم..اما من میتونم با وجود اون درکنارم زنده بمونم..بهت قولمیدم بیشتر از جونم مواظب بچه مون میمونم..این تنها چیزیه که ازت دارم..
من فراموشت نمیکنم هیچوقت..
این رو یادت باشه..من فقط متعلق به توعم..فقط و فقط تو..حتی زیر این خاک..حتی تو اون بالا بالا ها.
اینو با لبخندی تلخی از این همه بدبختی واست مینویسم.اگر در زندگیم کاری رو درست انجام دادم
زمانی بود که قلبم رو به تو دادم..من از کسوف مون به خوبی مراقبت میکنم و توهم قول بده قوی بیمونی..وقت نشد تا تصمیم درست حسابی بگیرم..نتونستم فکر کنم..فقط این راه واسم مونده بود خیلی جنگیدم..خیلی از چیزارو نادیده گرفتم..اما نشد..
ممکن نبود..حق داری ازم متنفر بشی..چون نمیدونی چرا میرم..
خب دیگه جایی واسه نوشتن نمونده..امیدوارم سالم بمونی..روزی برمیگردم حتی اگه دیگه واست مهم نباشم..
خدانگهدار..."
انگار قلبم وایستاده بود..اشکام بیاختیار از چشمام جاری شده بودن..با دندونام لبمو گاز میگرفتم تا صدام در نیاد..
چرا رفت..مگه من چی کم گذاشتم..اصلا چرا دوباره ولم کرد با اینکه گفته بود دیگه نمیره.. چرا دليل رفتنشو نگفت..چرا بیخبر رفت..چرا اونم تنهام گذاشت..بعد از مدت ها تونستم به یکی اعتماد کنم..اما اونم رفت..
من تنها شدم..
دوباره و دوباره متن رو برگه رو خوندم با هر کلمه صدای شکستن قلبمو میشنیدم...
درد داشتم..نه ظاهرم...بلکه درونم..اونم هیچ درمونی نداشت..
فقط میتونستم بگم چرا...
غلط املایی بود معذرت 🤍💜
خطاب به بچه های که میخواستن آلیس فرار نکنه..این یه بخشی از داستان بود..
من از همون اولم گفته بودم..پایان فیک شاده..
پس هر اتفاقی که میوفته..یه اتفاقه..
آلیس سریع تصمیم گرفت با اینکه خودشم مطمئن نیس کاری درست انجام داده و یا نه.
اما اگه میموند باید مُردن خودش و دادن بچهشون رو به اونا تماش میکرد..که این عذاب آوره.
۳۳.۳k
۰۷ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.