فیک(سرنوشت )پارت ۸۱
فیک(سرنوشت )پارت ۸۱
جونگ کوک ویو
با صدای لرزونم با خود حرف میزدم..حالم از چیزی که بخام بگم بدتر بود..فک میکردم زندگیم تموم شده.. نفس کشیدن واسم سخت شده بود..بار ها نامه رو خوندم که شاید چیزی توش گفته باشه داشتم به خودم دروغ میگفتم..چون فک میکردم دیگه نمیره دیگه ولم نمیکنه..اما نه..دوباره.. دوباره رفت..
صدای در اومد..اما حال نداشتم تا بگم بیاد یا نیاد..
سرم رو بین دستام گرفته بودم..اشکام دونه دونه میچکید کف اتاق..با بستن چشمام..آخرین لبخندش یادم اومد..من بدون اون نمیتونم...
صدای باز بسته شدن در اومد و بعدش صدای هلنا..
هلنا: جونگ کوک..پاشو صبحونه حاظره..آلیس کجاست..
چون پشتم بهش بود این صورت خسته رو ندیده بود..
دستش رو روی شونم گذاشت
هلنا: پاشو..
سرم رو به سمتش برگردوندم..با دیدن چشمام با دیدن صورت شکست ام..با اشک های روی صورتم جا خورد
هلنا: ج..جونگ کوک..چیزی شده..
جونگ کوک:...ت..تنهام گذاشت...د..دوباره..دوباره ر..رفت(هق هق)
نامه رو از روی میز برداشت..و بعدی خوندنش منظورم رو فهمید..اونم نمیدونست چی بگه..ساکت کنارم نشست بهش نگاه کردم..داشت گریه میکرد..
هلنا: کجا..چجوری..؟؟
سرم رو به معنی نمیدونم تکون دادم.. و دوباره سرم رو پایین انداختم..که در با سرعت باز شد..
تهیونگ: پاشین صبحونه حاظره..
با دیدن مون حالت چهره اش عوض شد..با قدم های آهسته سمتمون اومد
تهیونگ: اینجا چیخبره؟؟
از جام بلند شدم...چقدر دیگه فقط بشینم..باید برم..برم دنبالش شاید تونستم پیداش کنم..شاید بیتونم بیفهمم چرا رفت..
با پشت دستم اشک چشمام رو پاک کردم..و کنار تهیونگ وایستادم..دستم رو روی شونش گذاشتم
جونگ کوک: ت..تهیونگ..بهم کمک کن..کمک..کن تا آلیس رو پیدا کنم..لطفا..
تهیونگ از تعجب نمیدونست چی بگه..میدونم اون از هيچی خبر نداشت
تهیونگ: صبر کن.. منظورت چیه..آلیس کجاست
جونگ کوک:..رفت..رفته..
با گفتن این حرف دستم رو روی زانوهام گذاشتم و خم شدم...صدای جیغم هق هقام..گریم..همشون قاطی هم شده بودن...خیلی درد داشتم..با داد میگفتم
جونگ کوک: ت..تروخدا..پی...پیداش..کنین..
تهیونگ از بازوم هام گرفت و بلندم کرد..کمک شد تا روی صندلی بشینم..
کنارم نشست..هلنا نامه رو به تهیونگ داد..تهیونگ بعد از خوندن نامه تازه فهمید ماجرا از چه قراره..
.
.
همه تو سالن نشسته بودیم..مامان بزرگ بابا تهیونگ هلنا و من..بابام افرادش رو فرستاده بود..زمانی زیادی از رفتن افراد بابام میگذشت اما خبری نبود و منم دیگه نمیتونستم طاقت بیارم...
از جام بلند شدم..رو به تهیونگ گفتم
جونگ کوک: بیا بریم..نمیتونم صبر کنم..
م،ب،کوک: کجا..مگه نمیبینی افرادمون رفته صبر کن پیداش میکنن خدا میدونه با کی رفته.
حرف مامان بزرگم درست خنجری بود که فرو رفت تو قلبم..با اینکه میدونه حالم بده..بدترش میکنه..
جونگ کوک: مامان بزرگ..لطفا..
م،ب،کوک: چیه..نکنه فک کردی دروغ میگم.. چی دلیل واسه رفتن میتونه داشته باشه به جز خیانت..
دیگه خشمم رو کنترل نتونستم و با داد بلند از عصبانیت که رگ های گردنم نمایان شده بود جواب دادم
جونگ کوک: آلیس بهم خیانت نمیکنه..مطمئنم..اون دلیلِ واسه رفتنش داره.. اون بهم خیانت نمیکنه
م،ب،کوک: مگه تو میدونی نه نميدونی..آره دیگه خون اون کیم عوضی تو رگاشه..
جونگ کوک:مامان..مامان بزرگ..خانواده کیم هرچقدر بد باشن اما آلیس مث اونا نیس..اینو بیفهم اون زنمه...اون خیانت نمیکنه...من مطمئنم..(داد)
م،ب،کوک:سر من داد نزن
جونگ کوک: پس مواظب حرفاتون باشین.
.
.
پشت پنجره اتاق ایستاده بودم..زمان زیادی از غروب آفتاب گذشته بود. خورشید جاشو به مهتاب داده بود..
نمیتونستم مانع ریختن اشکام بشم..با خود حرف میزدم..فک میکردم اینجوری آروم میشم..اما نه..حالم بدتر میشد...هرلحظه..
یه روز گذشت و الانم شب شد..و اون برنگشته..نمیزارن از قصر برم بیرون..فقط باید صبر کنم..راهی ندارم تا بیتونم از قصر برم بیرون..
دستی رو شونم گذاشته شد..بدون برگشتن گفتم
جونگ کوک: میخام تنها باشم
هلنا: چقدر دیگه..فک میکنی میتونی آروم بشی..نمیتونم بگم درکت میکنم چون واسه من اتفاق نیوفتاده..نمیدونم چی بگم..شاید حرفام باعث بشه.. تا حالت بدتر از الان بشه..و یا حالت رو خوب کنم..آلیس برمیگرده..شاید دیر بشه اما برمیگرده..
جونگ کوک: دیر بشه..من اینجا میمیرم..چجوری میخای بدون اون زندگی کنم..چجوری..ازم میخای رفتنش رو نادیده بگیرم..
کنارم ايستاد در حال که خیره به آسمون تاریک شب شد گفت.
هلنا: چقدر دوسش داری؟
جونگ کوک: خیلی..خیلی..خیلی زیاد..
هلنا: پس باید به اندازه دوس داشتنش منتظرش بمونی..
جونگ کوک: اما این فرق داره
غلط املایی بود معذرت 🤍💜
*ادامه تو کامنت ها*
شرط
ᶜᵒᵐ:80
ˡⁱᵏᵉ:65
جونگ کوک ویو
با صدای لرزونم با خود حرف میزدم..حالم از چیزی که بخام بگم بدتر بود..فک میکردم زندگیم تموم شده.. نفس کشیدن واسم سخت شده بود..بار ها نامه رو خوندم که شاید چیزی توش گفته باشه داشتم به خودم دروغ میگفتم..چون فک میکردم دیگه نمیره دیگه ولم نمیکنه..اما نه..دوباره.. دوباره رفت..
صدای در اومد..اما حال نداشتم تا بگم بیاد یا نیاد..
سرم رو بین دستام گرفته بودم..اشکام دونه دونه میچکید کف اتاق..با بستن چشمام..آخرین لبخندش یادم اومد..من بدون اون نمیتونم...
صدای باز بسته شدن در اومد و بعدش صدای هلنا..
هلنا: جونگ کوک..پاشو صبحونه حاظره..آلیس کجاست..
چون پشتم بهش بود این صورت خسته رو ندیده بود..
دستش رو روی شونم گذاشت
هلنا: پاشو..
سرم رو به سمتش برگردوندم..با دیدن چشمام با دیدن صورت شکست ام..با اشک های روی صورتم جا خورد
هلنا: ج..جونگ کوک..چیزی شده..
جونگ کوک:...ت..تنهام گذاشت...د..دوباره..دوباره ر..رفت(هق هق)
نامه رو از روی میز برداشت..و بعدی خوندنش منظورم رو فهمید..اونم نمیدونست چی بگه..ساکت کنارم نشست بهش نگاه کردم..داشت گریه میکرد..
هلنا: کجا..چجوری..؟؟
سرم رو به معنی نمیدونم تکون دادم.. و دوباره سرم رو پایین انداختم..که در با سرعت باز شد..
تهیونگ: پاشین صبحونه حاظره..
با دیدن مون حالت چهره اش عوض شد..با قدم های آهسته سمتمون اومد
تهیونگ: اینجا چیخبره؟؟
از جام بلند شدم...چقدر دیگه فقط بشینم..باید برم..برم دنبالش شاید تونستم پیداش کنم..شاید بیتونم بیفهمم چرا رفت..
با پشت دستم اشک چشمام رو پاک کردم..و کنار تهیونگ وایستادم..دستم رو روی شونش گذاشتم
جونگ کوک: ت..تهیونگ..بهم کمک کن..کمک..کن تا آلیس رو پیدا کنم..لطفا..
تهیونگ از تعجب نمیدونست چی بگه..میدونم اون از هيچی خبر نداشت
تهیونگ: صبر کن.. منظورت چیه..آلیس کجاست
جونگ کوک:..رفت..رفته..
با گفتن این حرف دستم رو روی زانوهام گذاشتم و خم شدم...صدای جیغم هق هقام..گریم..همشون قاطی هم شده بودن...خیلی درد داشتم..با داد میگفتم
جونگ کوک: ت..تروخدا..پی...پیداش..کنین..
تهیونگ از بازوم هام گرفت و بلندم کرد..کمک شد تا روی صندلی بشینم..
کنارم نشست..هلنا نامه رو به تهیونگ داد..تهیونگ بعد از خوندن نامه تازه فهمید ماجرا از چه قراره..
.
.
همه تو سالن نشسته بودیم..مامان بزرگ بابا تهیونگ هلنا و من..بابام افرادش رو فرستاده بود..زمانی زیادی از رفتن افراد بابام میگذشت اما خبری نبود و منم دیگه نمیتونستم طاقت بیارم...
از جام بلند شدم..رو به تهیونگ گفتم
جونگ کوک: بیا بریم..نمیتونم صبر کنم..
م،ب،کوک: کجا..مگه نمیبینی افرادمون رفته صبر کن پیداش میکنن خدا میدونه با کی رفته.
حرف مامان بزرگم درست خنجری بود که فرو رفت تو قلبم..با اینکه میدونه حالم بده..بدترش میکنه..
جونگ کوک: مامان بزرگ..لطفا..
م،ب،کوک: چیه..نکنه فک کردی دروغ میگم.. چی دلیل واسه رفتن میتونه داشته باشه به جز خیانت..
دیگه خشمم رو کنترل نتونستم و با داد بلند از عصبانیت که رگ های گردنم نمایان شده بود جواب دادم
جونگ کوک: آلیس بهم خیانت نمیکنه..مطمئنم..اون دلیلِ واسه رفتنش داره.. اون بهم خیانت نمیکنه
م،ب،کوک: مگه تو میدونی نه نميدونی..آره دیگه خون اون کیم عوضی تو رگاشه..
جونگ کوک:مامان..مامان بزرگ..خانواده کیم هرچقدر بد باشن اما آلیس مث اونا نیس..اینو بیفهم اون زنمه...اون خیانت نمیکنه...من مطمئنم..(داد)
م،ب،کوک:سر من داد نزن
جونگ کوک: پس مواظب حرفاتون باشین.
.
.
پشت پنجره اتاق ایستاده بودم..زمان زیادی از غروب آفتاب گذشته بود. خورشید جاشو به مهتاب داده بود..
نمیتونستم مانع ریختن اشکام بشم..با خود حرف میزدم..فک میکردم اینجوری آروم میشم..اما نه..حالم بدتر میشد...هرلحظه..
یه روز گذشت و الانم شب شد..و اون برنگشته..نمیزارن از قصر برم بیرون..فقط باید صبر کنم..راهی ندارم تا بیتونم از قصر برم بیرون..
دستی رو شونم گذاشته شد..بدون برگشتن گفتم
جونگ کوک: میخام تنها باشم
هلنا: چقدر دیگه..فک میکنی میتونی آروم بشی..نمیتونم بگم درکت میکنم چون واسه من اتفاق نیوفتاده..نمیدونم چی بگم..شاید حرفام باعث بشه.. تا حالت بدتر از الان بشه..و یا حالت رو خوب کنم..آلیس برمیگرده..شاید دیر بشه اما برمیگرده..
جونگ کوک: دیر بشه..من اینجا میمیرم..چجوری میخای بدون اون زندگی کنم..چجوری..ازم میخای رفتنش رو نادیده بگیرم..
کنارم ايستاد در حال که خیره به آسمون تاریک شب شد گفت.
هلنا: چقدر دوسش داری؟
جونگ کوک: خیلی..خیلی..خیلی زیاد..
هلنا: پس باید به اندازه دوس داشتنش منتظرش بمونی..
جونگ کوک: اما این فرق داره
غلط املایی بود معذرت 🤍💜
*ادامه تو کامنت ها*
شرط
ᶜᵒᵐ:80
ˡⁱᵏᵉ:65
۳۷.۴k
۱۰ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.