فیک(سرنوشت )پارت ۷۷
فیک(سرنوشت )پارت ۷۷
آلیس ویو
ساعت ها از اتمام مراسم گذشته بود..جونگ کوک با ذهن آروم خوابیده بود..اما من نمیتونستم. انگار یچیزی مونده..یه کاری مونده که باید تمومش کنم..
.
درو آهسته بستم..و راهی راه پله شدم..چندتا از پله هارو رفته بودم.. که صدا های از پایین شنیدم.. کنجکاو شدم و چند پله دیگه رو هم پایین رفتم..از گوشهی به راهرو نگاه انداختم..که مامان بزرگ و بابا کوک و ۳ تا مرد دیگه رو اونجا دیدم..داشتن درمورد موضوعی حرف میزدن اما از این فاصله نمیتونستم چیزی بیشنوم..
بابا کوک با عصبانیت دستی یکی از اون مرد هارو کشید و وارد اولین اتاق شدن..و دنبالشون مامان بزرگ و اون دوتا مرد..
بعدی اینکه دیدم دیگه کسی نیس..
منم رفتم دنبالشون..کنار در وایستادم و گوشامو چسبوندم به در..و فقط تمرکز کردم رو صدا ها..فهمیدم درمورد چی موضوعی حرف میزنن..
.
م،ب،کوک: فقط چند روز دیگه..
&:چرا به دنیا نمیاد..امیدوارم کلکِ در کار نباشه..
م،ب،کوک: برا هزاران بار میگم..من بار ها نقشه رو بهت گفتم..آلیس موقع ولادت میمره..و همنطور بچه..فقط واسه کوک..من بچه رو به شما میدم..پس نگران چیزی نباشین.
&:چجوری میخای آلیس رو بکشی..
م،ب،کوک:میگم بیمار بود..و بیماریش باعث شد تا خودش و بچه اش بمیره..
&:اون وقت جونگ کوک
م،ب،کوک:باور میکنه چون به من اعتماد داره..
&:میدونی اگه بدونم کلکِ در کار بود یا میخاستین مارو فریب بدین..همتون رو میکشم..اینو مطمئن باشین..
ب،کوک: حرف مامانم درسته..به ما اعتماد کنین آلیس و بچه واسه کوک میمره..ما میتونیم انتقام مون رو از خاندان کیم بگيرم و شمام وارث مون رو..
&:امیدوارم کاری غلطی انجام ندین..
با شنیدن این حرفا..نفس کشیدن واسم سخت شدهبود..
دردی بدی پیچید تو کل بدنم..دستمو زیر شکمم گذاشتم دوباره رفتم بالا..
وارد اتاق شدم...اما جونگ کوک هنوزم خواب بود روی صندلی نشستم..نمیتونستم مانع ریختن اشکام بشم..خیلی وقت بود صورتمو خیس کرده بود..
جلو دهنمو گرفتم تا جونگ کوک بيدار نشه..من نمیتونستم..اگه به جونگ کوک بگم..ممکنه اتفاقی بدتر از الان بیوفته..فقط تنها راهی که به ذهنم میرسد فرار کردن بود..اما با این حالم نمیتونستم...
سرمو بین دستام گرفتم..و چشمامو بستم..خاطره های خوب و بدم دونه دونه از جلو چشمام رد میشد..اما من نمیتونستم بچه مو به اونا بدم..
کابوس هام بار ها بهم فهموند اما من نفهمیدم..
ساعت ها فکر کردم..اما فقط فرار..تنها راهم فرار بود..اگه اینکارو میکردم..اونا دیگه دنبال وارث نمیبودن..چون من میشدم خیانت کار..پس دیگه کاری به کار خاندان جئون نداشتن..و اینجا هيچکی آسیب نمیدید..منم دوباره بعد از مدتی برمیگشتم..
بلند شدمُ واسم یه برگه سفید با یه قلم پیدا کردم..
و شروع کردم برای آخرین بار به نوشتن.
غلط املایی بود معذرت 🤍💜
اژدها؟؟؟؟؟
حمایت؟؟؟
نمیخوای حمایت کنی لایک کنی کامنت بزاری🥲
آلیس ویو
ساعت ها از اتمام مراسم گذشته بود..جونگ کوک با ذهن آروم خوابیده بود..اما من نمیتونستم. انگار یچیزی مونده..یه کاری مونده که باید تمومش کنم..
.
درو آهسته بستم..و راهی راه پله شدم..چندتا از پله هارو رفته بودم.. که صدا های از پایین شنیدم.. کنجکاو شدم و چند پله دیگه رو هم پایین رفتم..از گوشهی به راهرو نگاه انداختم..که مامان بزرگ و بابا کوک و ۳ تا مرد دیگه رو اونجا دیدم..داشتن درمورد موضوعی حرف میزدن اما از این فاصله نمیتونستم چیزی بیشنوم..
بابا کوک با عصبانیت دستی یکی از اون مرد هارو کشید و وارد اولین اتاق شدن..و دنبالشون مامان بزرگ و اون دوتا مرد..
بعدی اینکه دیدم دیگه کسی نیس..
منم رفتم دنبالشون..کنار در وایستادم و گوشامو چسبوندم به در..و فقط تمرکز کردم رو صدا ها..فهمیدم درمورد چی موضوعی حرف میزنن..
.
م،ب،کوک: فقط چند روز دیگه..
&:چرا به دنیا نمیاد..امیدوارم کلکِ در کار نباشه..
م،ب،کوک: برا هزاران بار میگم..من بار ها نقشه رو بهت گفتم..آلیس موقع ولادت میمره..و همنطور بچه..فقط واسه کوک..من بچه رو به شما میدم..پس نگران چیزی نباشین.
&:چجوری میخای آلیس رو بکشی..
م،ب،کوک:میگم بیمار بود..و بیماریش باعث شد تا خودش و بچه اش بمیره..
&:اون وقت جونگ کوک
م،ب،کوک:باور میکنه چون به من اعتماد داره..
&:میدونی اگه بدونم کلکِ در کار بود یا میخاستین مارو فریب بدین..همتون رو میکشم..اینو مطمئن باشین..
ب،کوک: حرف مامانم درسته..به ما اعتماد کنین آلیس و بچه واسه کوک میمره..ما میتونیم انتقام مون رو از خاندان کیم بگيرم و شمام وارث مون رو..
&:امیدوارم کاری غلطی انجام ندین..
با شنیدن این حرفا..نفس کشیدن واسم سخت شدهبود..
دردی بدی پیچید تو کل بدنم..دستمو زیر شکمم گذاشتم دوباره رفتم بالا..
وارد اتاق شدم...اما جونگ کوک هنوزم خواب بود روی صندلی نشستم..نمیتونستم مانع ریختن اشکام بشم..خیلی وقت بود صورتمو خیس کرده بود..
جلو دهنمو گرفتم تا جونگ کوک بيدار نشه..من نمیتونستم..اگه به جونگ کوک بگم..ممکنه اتفاقی بدتر از الان بیوفته..فقط تنها راهی که به ذهنم میرسد فرار کردن بود..اما با این حالم نمیتونستم...
سرمو بین دستام گرفتم..و چشمامو بستم..خاطره های خوب و بدم دونه دونه از جلو چشمام رد میشد..اما من نمیتونستم بچه مو به اونا بدم..
کابوس هام بار ها بهم فهموند اما من نفهمیدم..
ساعت ها فکر کردم..اما فقط فرار..تنها راهم فرار بود..اگه اینکارو میکردم..اونا دیگه دنبال وارث نمیبودن..چون من میشدم خیانت کار..پس دیگه کاری به کار خاندان جئون نداشتن..و اینجا هيچکی آسیب نمیدید..منم دوباره بعد از مدتی برمیگشتم..
بلند شدمُ واسم یه برگه سفید با یه قلم پیدا کردم..
و شروع کردم برای آخرین بار به نوشتن.
غلط املایی بود معذرت 🤍💜
اژدها؟؟؟؟؟
حمایت؟؟؟
نمیخوای حمایت کنی لایک کنی کامنت بزاری🥲
۱۹.۳k
۰۷ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.