ف۲ پ ۸۲
ف۲ پ ۸۲
از سوی دیگه جیمینو و انیس با تمام تلاش از طناب بالا میرفتن .....درسته اونا تونسته بودن از اونجا خارج شن آرورا با فهمیدن اینکه حالشون خوبه دوباره سوار موتور شد و شروع کرد گشتن دنبال یونا....
.........
یونا*
به ارومی چشمهام رو باز کردم سردرد شدیدی داشتم خسته به اطراف نگاه کردم این بار کجا بودم قرار بود چه بلایی سرم بیاد دیگه از همه چی خسته بودم از وقتی اون سرنگ وارد بدنم شد دیگه نمیدونم توی این زندگی کجام دردی حس نمیکنم ترس رو حس نمیکنم دوباره مثل همیشه دهنم بسته شده بود.... دست و پام بسته بود ولی این بار مکان جای اینکه توی یه فضای بزرگ باشه توی یه ماشین بستنی فروشی بود به اطرافم نگاه کردم خیلی عجیب بود شاید دیو منو گذاشته این تو که یخ بزنم ولی اینجا هیچ سرمایی نبود با دیدن یه چوب روی زمین سعی کردم پام رو سمتش ببرم ولی بیفایده بود..... نمیرسیدم خواستم جیغ بزنم اما توان جیغ زدن نداشتم شاید جاییم که هیچکس منو نمیبینه تنها راهم اون تیکه چوب بود پام رو سمت تیکه چوب بردم با تمام توانم خودم رو سمتش کشیدم به حدی که دستام زخم شد درد شدیدی رو توی دستام حس میکردم به چوب رو سمت خودم کشیدم و سمت دستم بردم به سختی تونستم طناب دورم رو باز کنم بلند شدم و در ماشین رو باز کردم ولی از سرگیجه تمام افتادم شایدم این افتادنم خوب بود چون دوستای دیو داشتن سمت یه جایی حرکت میکردن همراه با موتور.... به اطراف نگاه کردم اینجا برام خیلی آشنا بود ما... توی کره بودیم اگه اینجاییم پس به احتمال زیاد دوستام تو خطرن بلند شدم سمت جلوی ماشین رفتم و روشنش کردم پشت سر موتور سوارا راه افتادم سعی کردم چیزی برای محافظت پیدا کنم که دقیقاً پایین پام تفنگ پیدا کردم چند قدم دورتر از جایی که اونا وایسادن ایستادم اروم و با احتیاط حرکت میکردم با دیدن اینکه جیهوپ جیمین انیس و آرورا رو گرفته بودن عصبانیت کل وجودمو گرفت بدون اینکه اهمیت بدم تفنگ گلوله داره یا توان فشار دادن دارم شروع به زدنشون کردم .....صدای گلوله باعث پرواز پرندهها شد
_خدای من یونا..
به جیهوپ نگاه کردم و بعد چشمام سیاهی رفت و تنها حس کردم که دستی من رو توی بغلش گرفت .....
پایان
..............
داشتم به عکس خانوادگی نگاه میکردم که لیلی با لباس ساقدوش اومد تو و کلافه نگام کرد
نوناااا بدو بیا منو انیس منتظر توییم اگه یونگی و ارورا برسن چییی
به هول بودن این بچه خندیدم نزدیکش شدم و موهاش رو درست کردم
+اتفاقی نمیفته بیا بریم بدو بدو
امروز روز عروسی ارورا و یونگی بود درست من بعد فهمیدن ماجرا کلی یونگی و ارورا رو زدم ولی چه میشه کرد .....زندگیه دیگه و اونام ....خانوادمن:)
دوستون دارم با داستان بعدی برمیگردم♡
از سوی دیگه جیمینو و انیس با تمام تلاش از طناب بالا میرفتن .....درسته اونا تونسته بودن از اونجا خارج شن آرورا با فهمیدن اینکه حالشون خوبه دوباره سوار موتور شد و شروع کرد گشتن دنبال یونا....
.........
یونا*
به ارومی چشمهام رو باز کردم سردرد شدیدی داشتم خسته به اطراف نگاه کردم این بار کجا بودم قرار بود چه بلایی سرم بیاد دیگه از همه چی خسته بودم از وقتی اون سرنگ وارد بدنم شد دیگه نمیدونم توی این زندگی کجام دردی حس نمیکنم ترس رو حس نمیکنم دوباره مثل همیشه دهنم بسته شده بود.... دست و پام بسته بود ولی این بار مکان جای اینکه توی یه فضای بزرگ باشه توی یه ماشین بستنی فروشی بود به اطرافم نگاه کردم خیلی عجیب بود شاید دیو منو گذاشته این تو که یخ بزنم ولی اینجا هیچ سرمایی نبود با دیدن یه چوب روی زمین سعی کردم پام رو سمتش ببرم ولی بیفایده بود..... نمیرسیدم خواستم جیغ بزنم اما توان جیغ زدن نداشتم شاید جاییم که هیچکس منو نمیبینه تنها راهم اون تیکه چوب بود پام رو سمت تیکه چوب بردم با تمام توانم خودم رو سمتش کشیدم به حدی که دستام زخم شد درد شدیدی رو توی دستام حس میکردم به چوب رو سمت خودم کشیدم و سمت دستم بردم به سختی تونستم طناب دورم رو باز کنم بلند شدم و در ماشین رو باز کردم ولی از سرگیجه تمام افتادم شایدم این افتادنم خوب بود چون دوستای دیو داشتن سمت یه جایی حرکت میکردن همراه با موتور.... به اطراف نگاه کردم اینجا برام خیلی آشنا بود ما... توی کره بودیم اگه اینجاییم پس به احتمال زیاد دوستام تو خطرن بلند شدم سمت جلوی ماشین رفتم و روشنش کردم پشت سر موتور سوارا راه افتادم سعی کردم چیزی برای محافظت پیدا کنم که دقیقاً پایین پام تفنگ پیدا کردم چند قدم دورتر از جایی که اونا وایسادن ایستادم اروم و با احتیاط حرکت میکردم با دیدن اینکه جیهوپ جیمین انیس و آرورا رو گرفته بودن عصبانیت کل وجودمو گرفت بدون اینکه اهمیت بدم تفنگ گلوله داره یا توان فشار دادن دارم شروع به زدنشون کردم .....صدای گلوله باعث پرواز پرندهها شد
_خدای من یونا..
به جیهوپ نگاه کردم و بعد چشمام سیاهی رفت و تنها حس کردم که دستی من رو توی بغلش گرفت .....
پایان
..............
داشتم به عکس خانوادگی نگاه میکردم که لیلی با لباس ساقدوش اومد تو و کلافه نگام کرد
نوناااا بدو بیا منو انیس منتظر توییم اگه یونگی و ارورا برسن چییی
به هول بودن این بچه خندیدم نزدیکش شدم و موهاش رو درست کردم
+اتفاقی نمیفته بیا بریم بدو بدو
امروز روز عروسی ارورا و یونگی بود درست من بعد فهمیدن ماجرا کلی یونگی و ارورا رو زدم ولی چه میشه کرد .....زندگیه دیگه و اونام ....خانوادمن:)
دوستون دارم با داستان بعدی برمیگردم♡
۱.۴k
۰۲ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.