سلامممم من اومدم با یه داستان خیلی بامزه و شیرینننن اصلاا
سلامممم من اومدم با یه داستان خیلی بامزه و شیرینننن اصلاااا وای قراره قلبتون الکلی بارون بشهههه لذت ببرید؛)
♡خانوم کوچولو♡
پارت ۱
پسر با جعبه لوازم شکستی وارد خود میشه
_ بابا اینا رو کجا بزارم؟
نامجون نگاهی به کوک میندازه و بعد به دفتر کارش توی این خونه جدید اشاره میکنه... بالاخره وقتی همسر نامجون تونست انتقالی بگیره وارد این خونه بزرگ شدن جین با خستگی از اشپزخونه میاد بیرون و به نامجون نگاه میکنه غر میزنه
_چرا این همه وسایل تو خونه قبلی داریم؟ ...
نامجون با خنده همسرش رو بغل میکنه و پیشونیش رو میبوسه
_ تو استراحت کن بعد بچه ها انجام میدن
تو این لحظه یونگی وارد میشه و غر میزنه
_ اره دیگه ما نوکرای اینجا
جین دستمالش رو پرت و اخم میکنه
_ همین که تو وسایلای خودت رو ببری برامون کافیه
یونگی چشم غره ای میره و وارد اتاق خودش میشه که جیهوپ داشت وسایلش رو مرتب میکرد ... در اتاق روبروی اونها اتاق جیمین و تهیونگ بود که داشتن با هم سر یه جعبه دعوا میکردن و اتاق بغلشون اتاق کوچیک و زیبای کوک بود و روبروی اتاقش اتاق جین و نامجون بود بود که نامجون داشت جین رو میبرد که اونجا استراحت کنه کوک با جعبه آخر وسایلش وارد اتاقش میشه و اون رو روی زمین میزاره و با دیدن بالکن سمتش میره ...بدون اینکه بدونه یه نفر کل مدت خانوادش رو نگاه میکرده و حالا از طاقچه بالا در حال نگاه کردن به پسر بود بعد از ۶ سال دوباره آدم وارد این خونه شده بودن بعد از خانوادش..... لیا الان ۱۶ سال داشت و روز ۱۰ سالگیش رو به خوبی به یاد داشت .... روزی که طلسم شد.....
فلش بک *
لیا با ذوق از خونه وارد حیاط میشه و از دست داداش بزرگترش فرار میکندپه و در همون لحظه زمین میخوره
_لیا .....
با صدای داداشش سرش رو بالا میگیره و پیرزنی رو میبینه تا میاد سلام بده داداشش با ترس اون رو تو بغلش میگیره و به زن نگاه میکنه و داد میزند
_ماماااان
وقتی مامان لیا وارد حیاط میشه با وحشت سمت بچه هاش میره پیرزن دستش به مادر ضربه میزنه و
♡خانوم کوچولو♡
پارت ۱
پسر با جعبه لوازم شکستی وارد خود میشه
_ بابا اینا رو کجا بزارم؟
نامجون نگاهی به کوک میندازه و بعد به دفتر کارش توی این خونه جدید اشاره میکنه... بالاخره وقتی همسر نامجون تونست انتقالی بگیره وارد این خونه بزرگ شدن جین با خستگی از اشپزخونه میاد بیرون و به نامجون نگاه میکنه غر میزنه
_چرا این همه وسایل تو خونه قبلی داریم؟ ...
نامجون با خنده همسرش رو بغل میکنه و پیشونیش رو میبوسه
_ تو استراحت کن بعد بچه ها انجام میدن
تو این لحظه یونگی وارد میشه و غر میزنه
_ اره دیگه ما نوکرای اینجا
جین دستمالش رو پرت و اخم میکنه
_ همین که تو وسایلای خودت رو ببری برامون کافیه
یونگی چشم غره ای میره و وارد اتاق خودش میشه که جیهوپ داشت وسایلش رو مرتب میکرد ... در اتاق روبروی اونها اتاق جیمین و تهیونگ بود که داشتن با هم سر یه جعبه دعوا میکردن و اتاق بغلشون اتاق کوچیک و زیبای کوک بود و روبروی اتاقش اتاق جین و نامجون بود بود که نامجون داشت جین رو میبرد که اونجا استراحت کنه کوک با جعبه آخر وسایلش وارد اتاقش میشه و اون رو روی زمین میزاره و با دیدن بالکن سمتش میره ...بدون اینکه بدونه یه نفر کل مدت خانوادش رو نگاه میکرده و حالا از طاقچه بالا در حال نگاه کردن به پسر بود بعد از ۶ سال دوباره آدم وارد این خونه شده بودن بعد از خانوادش..... لیا الان ۱۶ سال داشت و روز ۱۰ سالگیش رو به خوبی به یاد داشت .... روزی که طلسم شد.....
فلش بک *
لیا با ذوق از خونه وارد حیاط میشه و از دست داداش بزرگترش فرار میکندپه و در همون لحظه زمین میخوره
_لیا .....
با صدای داداشش سرش رو بالا میگیره و پیرزنی رو میبینه تا میاد سلام بده داداشش با ترس اون رو تو بغلش میگیره و به زن نگاه میکنه و داد میزند
_ماماااان
وقتی مامان لیا وارد حیاط میشه با وحشت سمت بچه هاش میره پیرزن دستش به مادر ضربه میزنه و
۶۴۷
۲۲ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.