ف۲ پ ۸۰
ف۲ پ ۸۰
+ یوناچیکار با زندگیت کرده که انقدر سرش نابودی؟
_ چی داری میگی؟ اون دختر هیچ تاثیری توی زندگیم به وجود نیاورده
+اوه ولی آورده هر موقع اسمش میاد کامل به هم میریزی
پسر با عصبانیت به انیس نگاه میکرد اون دختر انگار که میدونست تو مغزش چه خبره در همین حین جیمین سعی کرد راهی پیدا کنه که بدون سر و صدا پسر رو گیر بندازن چون چیزی که تهیونگ گفت امکان زدن تیر وجود نداشت
..............
مادمازل*
نگاهی به اون میز کردم درست حدس زده بودم اونا برای معامله به اینجا میومدن نقشهام کاملاً آماده بود فقط نیاز داشتم که اینجا یکم خلوت تر باشه دیگه اونقدرم نمیخواستم حمام خون راه بندازم البته از نظری هم برام فرق نمیکرد با اومدن یکی از بادیگاردام مسلسلمو ازش گرفتم به ارومی بلند شدم و مسلسل رو سر آرورا گرفتم دقیقاً وقتی که باهام چشم تو چشم شد بهش لبخندی زدم و با کلمه بای بای شروع به تیر زدن کردم
..............
صدای گلوله توی کل مراسم پخش شد ....صدای گلوله به آرومی با همهمه..... صدای کفش .....صدای شیشه و افتادن آدمها مخلوط شد لحظهای که مادمازل شروع به تیر زدن کرد یونگی آرورا رو به زیر میز میکشه اعضا نگاهی به هم میکنند
_آرورا ما حواسش را از رو تو پرت میکنیم سوار موتور شو و سمت جیهوپ اینا برو ما حواسمون به اینجا هست
+من شما رو اینجا تنها نمیذارم
_آرورا.....
یونگی توی چشمای آرورا نگاه کرد نگرانیش رو میتونست متوجه بشه توی این دو سال به خوبی میشناختش لبخندی زد و به ارومی پیشونیش رو بوسید تفنگش رو مثل نامجون و جین برداشت هر چهار نفر از میز اومدن بیرون سه تا مرد شروع به شلیک کردن سمت جایی کردن که نورهای تیر ازش خارج میشد آرورا با تمام توانش سمت در دوید گوشیشو برداشت و با تهیونگ تماس گرفت تهیونگ گوشیو برداشت که با صدای داد آرورا روبرو شد
+مادمازل بهمون حمله کرده دوباره پیدامون کرده من دارم میام اگه میتونی بیا اینجا کمکشون کن
_باشه باشه آروم باش الان راه میفتم
تهیونگ بعد قطع کردن تماس ماشینو روشن کرد و به سرعت دور زد توی خیابون ویراژ میداد درسته مراسم نزدیک جایی بود که خودشون بودن اما بازم باید با عجله میرسید بدون اینکه بدونه پلیس دقیقاً پشت سرشه آرورا سوار موتورش میشه کلاهشو پشت سرش میذاره سمت ساختمون حرکت میکنه بدون اینکه متوجه ماشینه بستنی فروشی بشه که یونا توش بیهوشه.....
........
صدای آرورا به گوش انیس و جیمین هم رسیده بود و همشونو نگران کرده بود از چهره شون این نگرانی معلوم بود مرد پوزخندی زد
_ چیزی.......
+ یوناچیکار با زندگیت کرده که انقدر سرش نابودی؟
_ چی داری میگی؟ اون دختر هیچ تاثیری توی زندگیم به وجود نیاورده
+اوه ولی آورده هر موقع اسمش میاد کامل به هم میریزی
پسر با عصبانیت به انیس نگاه میکرد اون دختر انگار که میدونست تو مغزش چه خبره در همین حین جیمین سعی کرد راهی پیدا کنه که بدون سر و صدا پسر رو گیر بندازن چون چیزی که تهیونگ گفت امکان زدن تیر وجود نداشت
..............
مادمازل*
نگاهی به اون میز کردم درست حدس زده بودم اونا برای معامله به اینجا میومدن نقشهام کاملاً آماده بود فقط نیاز داشتم که اینجا یکم خلوت تر باشه دیگه اونقدرم نمیخواستم حمام خون راه بندازم البته از نظری هم برام فرق نمیکرد با اومدن یکی از بادیگاردام مسلسلمو ازش گرفتم به ارومی بلند شدم و مسلسل رو سر آرورا گرفتم دقیقاً وقتی که باهام چشم تو چشم شد بهش لبخندی زدم و با کلمه بای بای شروع به تیر زدن کردم
..............
صدای گلوله توی کل مراسم پخش شد ....صدای گلوله به آرومی با همهمه..... صدای کفش .....صدای شیشه و افتادن آدمها مخلوط شد لحظهای که مادمازل شروع به تیر زدن کرد یونگی آرورا رو به زیر میز میکشه اعضا نگاهی به هم میکنند
_آرورا ما حواسش را از رو تو پرت میکنیم سوار موتور شو و سمت جیهوپ اینا برو ما حواسمون به اینجا هست
+من شما رو اینجا تنها نمیذارم
_آرورا.....
یونگی توی چشمای آرورا نگاه کرد نگرانیش رو میتونست متوجه بشه توی این دو سال به خوبی میشناختش لبخندی زد و به ارومی پیشونیش رو بوسید تفنگش رو مثل نامجون و جین برداشت هر چهار نفر از میز اومدن بیرون سه تا مرد شروع به شلیک کردن سمت جایی کردن که نورهای تیر ازش خارج میشد آرورا با تمام توانش سمت در دوید گوشیشو برداشت و با تهیونگ تماس گرفت تهیونگ گوشیو برداشت که با صدای داد آرورا روبرو شد
+مادمازل بهمون حمله کرده دوباره پیدامون کرده من دارم میام اگه میتونی بیا اینجا کمکشون کن
_باشه باشه آروم باش الان راه میفتم
تهیونگ بعد قطع کردن تماس ماشینو روشن کرد و به سرعت دور زد توی خیابون ویراژ میداد درسته مراسم نزدیک جایی بود که خودشون بودن اما بازم باید با عجله میرسید بدون اینکه بدونه پلیس دقیقاً پشت سرشه آرورا سوار موتورش میشه کلاهشو پشت سرش میذاره سمت ساختمون حرکت میکنه بدون اینکه متوجه ماشینه بستنی فروشی بشه که یونا توش بیهوشه.....
........
صدای آرورا به گوش انیس و جیمین هم رسیده بود و همشونو نگران کرده بود از چهره شون این نگرانی معلوم بود مرد پوزخندی زد
_ چیزی.......
۲۶۸
۰۲ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.