منشی جدید شرکت
part ¹⁶
ات: سلام داداش....رئیس کجاست؟
جیهو: سلام....تو اتاقشه و الان بیهوشه
ات: م...میتونم ببینمش؟
جیهو: آره....اتاقش آخر راهرو اتاق سمت چپ
ات: ممنون "نمیدونم چرا ولی به شدت نگران رئیس بودم....رفتم تو اتاق که دیدم رئیس بیهوشه و یه سرم بهش وصله....رفتم بالای سرش و.....از اونجا بهش نگاه کردم....حالم بد بود و قطره اشکی از چشمام ریخت.....انگار یه حس عجیبی نسبت به رئیس داشتم.....نمیدونم انگار.....داداشم بود یا.....همینجوری که به فکر فرو رفته بودم رئیس چشماش باز شد!"
ات: ر...رئیس
یونگی: خ...خانم....پارک....اینجا چیکار میکنید؟
ات: نگرانتون بودم اومدم دیدنتون
یونگی: به غیر از شما....دیگه کی اینجاس؟
ات: فقط من و جیهو اینجاییم
یونگی: تو....داشتی....گریه میکردی؟ "یونگی همهی حرفاشو با ضعف و ناتوانی میگه"
ات:..........
یونگی: چرا گریه میکردی؟
ات: به خاطر شما....شما هقق به خاطر من تیر خوردید "گریه"
یونگی: این حرفو نزن
ات: نههه من به شما مدیونم هقق منو ببخشید "با گریه"
یونگی: تو کار اشتباهی انجام ندادی.....معذرت خواهی نکن
ات: اصلا من حقم بود میمردم ولی شما تیر نمیخورید "گریه"
یونگی: یااا گفتم این حرفا رو نزن....زود باش معذرت خواهی کن که این حرفو رو زدی
ات: معذرت میخوام "بغض اما کیوت"
یونگی: آفرین
ات: من میرم به جیهو بگم شما به هوش اومدین "داشت میرفت که....."
یونگی: صبر کن!......میخوام یه چیزی بهت بگم
ات: بله رئیس چی؟ "برگشت بالا سر یونگی"
یونگی: صبر کن من بشینم
ات: رئیس بلند نشین لطفا!
یونگی: نه راحتم
ات: خوب بفرمایید
یونگی: عاااا....راستش....چجوری بگم
ات: لطفا باهام رو راست باشین
یونگی: رو راست؟ خوب.....با من ازدواج میکنی؟
ات: خوبب....صبر کن چییی؟
یونگی: گفتم باهام ازدواج میکنی؟
ات: "تعجب"
یونگی: میدونم تو جا خوردی که این رئیسی که همیشه سرد و جدی بود و احساس براش اهمیت نداشت....حالا داره این حرفو میزنه....اما باور کن من عاشقتم..
...نمیدونم چی شد که عاشقت شدم....اما....وقتی نگات میکنم یه حس عجیب و خاصی دارم....حسی که هیچوقت اونو نداشتم....ات...قول میدم خوشبختت کنم....فقط درخواستم رو رد نکن
ات: من....من...راستش...جا خوردم...میتونم....کمی فکر کنم بعدا جوابمو بهتون بگم؟
یونگی: هرجور راحتی....ولی اینو بدون....من خیلی خیلی دوست دارم
ات:......خدافظ
ویو ات:
از حرفی که رئیس زد خیلی جا خوردم......اون کی عاشق من شد؟ چجوری؟
جیهو: چیشد چرا انقدر طولش دادی؟
ات: رئیس به هوش اومده
جیهو: واقعا؟
ات: آره....منم دیگه میرم خونه
جیهو: باشه....."انگار ات از چیزی ناراحته یعنی چه اتفاقی افتاد؟"
جیهو: سلام یونگی
یونگی: سلام
جیهو: خداروشکر به هوش اومدی نگرانت بودم
یونگی: اوهوم "ناراحت"
جیهو: چیزی شده؟ آخه ات هم ناراحت بود تو هم که انگار ناراحتی
یونگی: نه چیزی نشده
جیهو: خوب.....باشه
ات: سلام داداش....رئیس کجاست؟
جیهو: سلام....تو اتاقشه و الان بیهوشه
ات: م...میتونم ببینمش؟
جیهو: آره....اتاقش آخر راهرو اتاق سمت چپ
ات: ممنون "نمیدونم چرا ولی به شدت نگران رئیس بودم....رفتم تو اتاق که دیدم رئیس بیهوشه و یه سرم بهش وصله....رفتم بالای سرش و.....از اونجا بهش نگاه کردم....حالم بد بود و قطره اشکی از چشمام ریخت.....انگار یه حس عجیبی نسبت به رئیس داشتم.....نمیدونم انگار.....داداشم بود یا.....همینجوری که به فکر فرو رفته بودم رئیس چشماش باز شد!"
ات: ر...رئیس
یونگی: خ...خانم....پارک....اینجا چیکار میکنید؟
ات: نگرانتون بودم اومدم دیدنتون
یونگی: به غیر از شما....دیگه کی اینجاس؟
ات: فقط من و جیهو اینجاییم
یونگی: تو....داشتی....گریه میکردی؟ "یونگی همهی حرفاشو با ضعف و ناتوانی میگه"
ات:..........
یونگی: چرا گریه میکردی؟
ات: به خاطر شما....شما هقق به خاطر من تیر خوردید "گریه"
یونگی: این حرفو نزن
ات: نههه من به شما مدیونم هقق منو ببخشید "با گریه"
یونگی: تو کار اشتباهی انجام ندادی.....معذرت خواهی نکن
ات: اصلا من حقم بود میمردم ولی شما تیر نمیخورید "گریه"
یونگی: یااا گفتم این حرفا رو نزن....زود باش معذرت خواهی کن که این حرفو رو زدی
ات: معذرت میخوام "بغض اما کیوت"
یونگی: آفرین
ات: من میرم به جیهو بگم شما به هوش اومدین "داشت میرفت که....."
یونگی: صبر کن!......میخوام یه چیزی بهت بگم
ات: بله رئیس چی؟ "برگشت بالا سر یونگی"
یونگی: صبر کن من بشینم
ات: رئیس بلند نشین لطفا!
یونگی: نه راحتم
ات: خوب بفرمایید
یونگی: عاااا....راستش....چجوری بگم
ات: لطفا باهام رو راست باشین
یونگی: رو راست؟ خوب.....با من ازدواج میکنی؟
ات: خوبب....صبر کن چییی؟
یونگی: گفتم باهام ازدواج میکنی؟
ات: "تعجب"
یونگی: میدونم تو جا خوردی که این رئیسی که همیشه سرد و جدی بود و احساس براش اهمیت نداشت....حالا داره این حرفو میزنه....اما باور کن من عاشقتم..
...نمیدونم چی شد که عاشقت شدم....اما....وقتی نگات میکنم یه حس عجیب و خاصی دارم....حسی که هیچوقت اونو نداشتم....ات...قول میدم خوشبختت کنم....فقط درخواستم رو رد نکن
ات: من....من...راستش...جا خوردم...میتونم....کمی فکر کنم بعدا جوابمو بهتون بگم؟
یونگی: هرجور راحتی....ولی اینو بدون....من خیلی خیلی دوست دارم
ات:......خدافظ
ویو ات:
از حرفی که رئیس زد خیلی جا خوردم......اون کی عاشق من شد؟ چجوری؟
جیهو: چیشد چرا انقدر طولش دادی؟
ات: رئیس به هوش اومده
جیهو: واقعا؟
ات: آره....منم دیگه میرم خونه
جیهو: باشه....."انگار ات از چیزی ناراحته یعنی چه اتفاقی افتاد؟"
جیهو: سلام یونگی
یونگی: سلام
جیهو: خداروشکر به هوش اومدی نگرانت بودم
یونگی: اوهوم "ناراحت"
جیهو: چیزی شده؟ آخه ات هم ناراحت بود تو هم که انگار ناراحتی
یونگی: نه چیزی نشده
جیهو: خوب.....باشه
۱۹.۳k
۱۴ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.