لایک 🥲
#نفرین شده #پارت_شصت_و_پنج
دستگیره رو میکشیدم ولی باز نمیشد انگار از اونطرف یکی گرفته بودش از پشت سرم صدای پا اومد برگشتم که گوشه انبار یکی رو دیدم
با ترس گفتم : مامان تویی ؟
صدایی نیومد
_کی هستی چرا هیچی نمیگی ؟
بازم صدایی نداد
داشت میومد نزدیکم اتاق تاریک بود و چیزی رو نمیدیدم به جز قیافه نسبتا درشت یکی و انگار آروم آروم راه میرفت
داشت میومد نزدیکم بالاخره شروع به حرف زدن کرد با حرف زدنش فهمیدم که واقعا تله بوده و میخواستن منو به اینجا بکشونن : الینااااااا
صداش به ضخیمی صدای یه مرد بود انگار که گلوش خشکشده بود صداش از ته گلو میومد
_توکی هستی ولم کن نزدیکم نیا تروخدا
: بیا اینجااااا کاریت ندارمممم
_ولم کن دور شو نیا نزدیک
ولی هی نزدیک تر میشد یه دفعه نمیدونم چطور اینقدر سرعت پیدا کرد که اومد یه قدمی من و دستمو گرفت فقط اینو میدونم که دستش به رنگ قیر بود از بس سیاه بود ساید اگه حرکت نمیکرد کلا نمیدیدمش ناخونای بلندش دستمو زخمی کرد جیغ کشیدم و خودمو کشیدم عقب شروع کردم به زدن در
_یکی دروباز کنه کمک یکی کمکم کنههه ایلیااا
دستش نشست روی بازوم و فشار داد دیگه دستم داشت میشکست که صدای ایلیا از بیرون اومد
ایلیا : الینا تویی ؟ تو انباری چیکار میکنی ؟
به محض بلند شدن صدای ایلیا کلا اون موجود ناپدید شد اومد درو باز کرد و منو برد بیرون
ایلیا : توی انباری چیکار میکنی آخه چرا قیافت اینطوری شده ؟
شروع کردم به گریه کردن میدونستم آرایشم پخش شده ولی نمیتونستم جلوی خودم رو بگیرم بعد پنج دقیقه آروم شدم
ایلیا: اینجا چیکار میکردی ؟ واسه چی اومدی تو انباری اصلا در چطوری بسته شده؟
_صدای مامان رو شنیدم
ایلیا : آها حتما باز آزار و اذیتاشون شروع شد آره ؟ میگم بهت قبول نمیکنی حالا فعلا برو صورتتو درست کن من براش یه فکری میکنم
سریع رفتم و آرایش کردم دوباره و برگشتم فقط میخواستم از خونه بزنم بیرون
راهی هم به جز این به ذهنم نمیرسید
با ایلیا به سمت باغی که عروسی رو توش گرفته بودن رفتیم هنوز دست و پام میلرزید ولی کمی بهتر شده بودم
رفتیم داخل اینقدر آدم ریخته بود تو باغ فکر کنم بعد یه ربع یا نیم ساعت مامان رو پیدا کردم همراه هاله نشسته بودن کنار یکی از میز ها رفتیم سمتشون و با خاله حال و احوال پرسی کردیم و نشستیم
#رمان #رمان_z #ترسناک #نویسنده
دستگیره رو میکشیدم ولی باز نمیشد انگار از اونطرف یکی گرفته بودش از پشت سرم صدای پا اومد برگشتم که گوشه انبار یکی رو دیدم
با ترس گفتم : مامان تویی ؟
صدایی نیومد
_کی هستی چرا هیچی نمیگی ؟
بازم صدایی نداد
داشت میومد نزدیکم اتاق تاریک بود و چیزی رو نمیدیدم به جز قیافه نسبتا درشت یکی و انگار آروم آروم راه میرفت
داشت میومد نزدیکم بالاخره شروع به حرف زدن کرد با حرف زدنش فهمیدم که واقعا تله بوده و میخواستن منو به اینجا بکشونن : الینااااااا
صداش به ضخیمی صدای یه مرد بود انگار که گلوش خشکشده بود صداش از ته گلو میومد
_توکی هستی ولم کن نزدیکم نیا تروخدا
: بیا اینجااااا کاریت ندارمممم
_ولم کن دور شو نیا نزدیک
ولی هی نزدیک تر میشد یه دفعه نمیدونم چطور اینقدر سرعت پیدا کرد که اومد یه قدمی من و دستمو گرفت فقط اینو میدونم که دستش به رنگ قیر بود از بس سیاه بود ساید اگه حرکت نمیکرد کلا نمیدیدمش ناخونای بلندش دستمو زخمی کرد جیغ کشیدم و خودمو کشیدم عقب شروع کردم به زدن در
_یکی دروباز کنه کمک یکی کمکم کنههه ایلیااا
دستش نشست روی بازوم و فشار داد دیگه دستم داشت میشکست که صدای ایلیا از بیرون اومد
ایلیا : الینا تویی ؟ تو انباری چیکار میکنی ؟
به محض بلند شدن صدای ایلیا کلا اون موجود ناپدید شد اومد درو باز کرد و منو برد بیرون
ایلیا : توی انباری چیکار میکنی آخه چرا قیافت اینطوری شده ؟
شروع کردم به گریه کردن میدونستم آرایشم پخش شده ولی نمیتونستم جلوی خودم رو بگیرم بعد پنج دقیقه آروم شدم
ایلیا: اینجا چیکار میکردی ؟ واسه چی اومدی تو انباری اصلا در چطوری بسته شده؟
_صدای مامان رو شنیدم
ایلیا : آها حتما باز آزار و اذیتاشون شروع شد آره ؟ میگم بهت قبول نمیکنی حالا فعلا برو صورتتو درست کن من براش یه فکری میکنم
سریع رفتم و آرایش کردم دوباره و برگشتم فقط میخواستم از خونه بزنم بیرون
راهی هم به جز این به ذهنم نمیرسید
با ایلیا به سمت باغی که عروسی رو توش گرفته بودن رفتیم هنوز دست و پام میلرزید ولی کمی بهتر شده بودم
رفتیم داخل اینقدر آدم ریخته بود تو باغ فکر کنم بعد یه ربع یا نیم ساعت مامان رو پیدا کردم همراه هاله نشسته بودن کنار یکی از میز ها رفتیم سمتشون و با خاله حال و احوال پرسی کردیم و نشستیم
#رمان #رمان_z #ترسناک #نویسنده
۱۶.۱k
۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.