❤️
#نفرین شده #پارت_شصت_و_شش
_مبارک باشه خاله جان انشالله خوشبخت بشن
خاله : فدای روی ماهت بشم من الهی انشالله عروسی خودت دورت بگردم
چیزی نگفتم دیگه به یک لبخند کوتاه بسنده کردم چیزی هم نداشتم که بگم
مامان : چرا اینقدر دیر اومدین ، خیلی منتظرتون موندم دم در دیگه خسته شدم اومدم اینجا نشستم
ایلیا : والا خب از ...
حرف ایلیا رو قطع کردم و گفتم : من دیر آماده شدم یه ذره طول کشید
مامان : آها ... احساس میکنم رنگت پریده الینا یا شایدم به خاطر آرایشان باشه نمیدونم
_نه چیزی نیست یه کم دیگه درست میشه
مامان : باشه ... چرا نمیری لباست رو عوض کنی ؟
_الان میرم ... از کدوم طرف باید برم ؟
مامان : همین طرفی سمت راست یه اتاق پرو گذاشتن
_باشه ممنون
رفتم سمت اتاق پرو و لباسمو عوض کردم به شدت لباسم بهم میومد ولی اگه اون اتفاق هم نمیافتاد آرایشم قشنگتر میشد
اینقدر فکرم مشغول امشب و اتفاقاتی که افتاده بود شد که اصلا نفهمیدم کی رفتم پیش شایان و همسرش کی تبریک گفتم کی عروسی تموم شد انگار افتاده بودم تو یه عالم که اصلا نمیشه ازش خارج شد
عروسی بالاخره تموم شد بعد از رسوندن عروس و داماد به خونشون و .... برگشتیم خونه
لباسمو عوض کردم و یه طوری خودمو با پتو پیچیدم که هیچ راه تنفسی برام نمونده بود ولی خب هوا خیلی سرد بود و ترجیح میدادم اینطوری بخوابم
چند دقیقه گذشت ایلیا دراتاقمو زد و اومد تو
ایلیا : الینا اسم اون دوستت که گفتی میخواد کمکت کنه چی بود ؟
نگاهش کردم بدون هیچ حرفی چرا اسم دوستمو میخواست اصلا با اسم اون چیکار داشت ؟
_امممم ... کدوم دوست ؟
ایلیا : بابا همون که اون دفعه اومد پیشت اونی که ما تا حالا ندیده بودیم
_اسمشو میخوای چیکار ؟
ایلیا : بگو دیگه نیاز دارم
_تا نگی واسه چته نمیگم
ایلیا : ای بابا اصلا نگو نمیخوام
بعد رفت بیرون و درو بست
وااااا اسم بهارو میخواست چیکار ؟نکنه داداشم رفته تو نخش ؟ اگه اینطوری باشه واقعا بدبیاری و بدشانسی از این بیشتر نمیشه
بدون هیچ فکر دیگه ای گوشی رو گذاشتم رو سایلنت که کسی مزاحم خوابم نشه و خوابیدم
صبح وقتی بیدار شدم کسی خونه نبود صبحانمو خوردم و یه زنگ به مامان زدم گفت رفتن پیش خاله برن دیدن شایان
#رمان #رمان_z #نویسنده #ترسناک
_مبارک باشه خاله جان انشالله خوشبخت بشن
خاله : فدای روی ماهت بشم من الهی انشالله عروسی خودت دورت بگردم
چیزی نگفتم دیگه به یک لبخند کوتاه بسنده کردم چیزی هم نداشتم که بگم
مامان : چرا اینقدر دیر اومدین ، خیلی منتظرتون موندم دم در دیگه خسته شدم اومدم اینجا نشستم
ایلیا : والا خب از ...
حرف ایلیا رو قطع کردم و گفتم : من دیر آماده شدم یه ذره طول کشید
مامان : آها ... احساس میکنم رنگت پریده الینا یا شایدم به خاطر آرایشان باشه نمیدونم
_نه چیزی نیست یه کم دیگه درست میشه
مامان : باشه ... چرا نمیری لباست رو عوض کنی ؟
_الان میرم ... از کدوم طرف باید برم ؟
مامان : همین طرفی سمت راست یه اتاق پرو گذاشتن
_باشه ممنون
رفتم سمت اتاق پرو و لباسمو عوض کردم به شدت لباسم بهم میومد ولی اگه اون اتفاق هم نمیافتاد آرایشم قشنگتر میشد
اینقدر فکرم مشغول امشب و اتفاقاتی که افتاده بود شد که اصلا نفهمیدم کی رفتم پیش شایان و همسرش کی تبریک گفتم کی عروسی تموم شد انگار افتاده بودم تو یه عالم که اصلا نمیشه ازش خارج شد
عروسی بالاخره تموم شد بعد از رسوندن عروس و داماد به خونشون و .... برگشتیم خونه
لباسمو عوض کردم و یه طوری خودمو با پتو پیچیدم که هیچ راه تنفسی برام نمونده بود ولی خب هوا خیلی سرد بود و ترجیح میدادم اینطوری بخوابم
چند دقیقه گذشت ایلیا دراتاقمو زد و اومد تو
ایلیا : الینا اسم اون دوستت که گفتی میخواد کمکت کنه چی بود ؟
نگاهش کردم بدون هیچ حرفی چرا اسم دوستمو میخواست اصلا با اسم اون چیکار داشت ؟
_امممم ... کدوم دوست ؟
ایلیا : بابا همون که اون دفعه اومد پیشت اونی که ما تا حالا ندیده بودیم
_اسمشو میخوای چیکار ؟
ایلیا : بگو دیگه نیاز دارم
_تا نگی واسه چته نمیگم
ایلیا : ای بابا اصلا نگو نمیخوام
بعد رفت بیرون و درو بست
وااااا اسم بهارو میخواست چیکار ؟نکنه داداشم رفته تو نخش ؟ اگه اینطوری باشه واقعا بدبیاری و بدشانسی از این بیشتر نمیشه
بدون هیچ فکر دیگه ای گوشی رو گذاشتم رو سایلنت که کسی مزاحم خوابم نشه و خوابیدم
صبح وقتی بیدار شدم کسی خونه نبود صبحانمو خوردم و یه زنگ به مامان زدم گفت رفتن پیش خاله برن دیدن شایان
#رمان #رمان_z #نویسنده #ترسناک
۲۷.۸k
۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.