پارت جدید
ازدواج اجباری
پارت 40
سهون"
روی مبل نشطته بودم و داشتم به هانا فکر میکردم..
یکم خسته شده بودم صدای در اتاق باز شدم و یک دختر اومد بیرون.. فکر کردم هاناست و سری روی مبل دراز کشیذم و کوسن انداختم پایین...
احساس کردم یکی کنارمه..
دستمو زدم بهش و فشار دادم و یه دختر بود..
یهو از بالا و کنارم باهم صدای جیغ شنیدم و منم با یکی دیگه جیغ زدم..
انگار یکی دیگه هم اون بالا بود..
هانا"
کنارم خوابید فهمیدم یک مرده..
یهو دستشو گذاشت روی شانمو فشار داد که جیغم بلند شد.. اما هم زمان با من یکی دیگه از بالا جیغ زد..
خیلی هم اهنگ..
یهو در اتاق باز شد و برقا روشن شد و دیدم سهون رو به رومه..
سهون با تعجب بلند شد و رو به روشو نگاه کرد..
از جام بلند شدم نگاه کردم که اریکا پایینه پله ها افتاده بود و بکی بالا با تعجب داشت نگاش میکرد..
همه با تعجب اومدن بیرون..
کوک هول هولکی تز پله ها اومد پایین و اریکا رو بغل کرد..
کوک: اریکااا.. خوبی؟ هیی.. صدامو میشنوی؟
خانوم: وااای.. اریکااااااا..
بابا بزرگ: بیارش رومبل زود باش..
دکمه نیم تنم باز شده بود و سهونم لباس خواب داشت..
کوک اوردش روی مبل گذاشتش و دستمو گرفت..
انگار دیده بود..
خانوم: یکی اب بدههه..
سهون: باشه..
بابا بزرگ: هی اریکا.. خوبی؟
از پله ها افتاده دیگه چرا الکی شلوغش میکنین..
چشماش یکم باز شد و مِن مِن میکرد..
اریکا: دددزدد..
بکی: من بودم اریکا دزد کجا بود.. حواست کجاست؟
بابا بزرگ: اریکا مطمعنی خوبی؟
سهون براش اب اورد و یکم دادن خورد..
کوک با عصبانیت دستمو فشار داد..
ترسیده بودم..
بابا بزرگ: زود باش سهون باید ببریمش دکتر..
بکی: ببخشید..
بابا بزرگ: حواست کجا بود هااا؟ اگه دیگه نتونه حرف بزنه چی؟
بکی: من نمیخواستم اینجوری بشه..
سهون رفت توی اتاق و چند دیقه بعد اومد..
بغلش کردن و رفتن بیرون..
خانوم: جونگ کوک و هانا و بکهیون همینجا بمونین تا ما برگردیم..
بکی: نه منم میام..
کوک: خبری شد حتما بهم بگی..
خانوم: باشه بکهیون بدو..
خیلی عجله ای رفتن بیرون.. سوار ماشین شدن و حرکت کردن..
کوک با عصبانیت برگشت سمت من و یکی محکم زد توی گوشم...
ادامه دارد....
پارت 40
سهون"
روی مبل نشطته بودم و داشتم به هانا فکر میکردم..
یکم خسته شده بودم صدای در اتاق باز شدم و یک دختر اومد بیرون.. فکر کردم هاناست و سری روی مبل دراز کشیذم و کوسن انداختم پایین...
احساس کردم یکی کنارمه..
دستمو زدم بهش و فشار دادم و یه دختر بود..
یهو از بالا و کنارم باهم صدای جیغ شنیدم و منم با یکی دیگه جیغ زدم..
انگار یکی دیگه هم اون بالا بود..
هانا"
کنارم خوابید فهمیدم یک مرده..
یهو دستشو گذاشت روی شانمو فشار داد که جیغم بلند شد.. اما هم زمان با من یکی دیگه از بالا جیغ زد..
خیلی هم اهنگ..
یهو در اتاق باز شد و برقا روشن شد و دیدم سهون رو به رومه..
سهون با تعجب بلند شد و رو به روشو نگاه کرد..
از جام بلند شدم نگاه کردم که اریکا پایینه پله ها افتاده بود و بکی بالا با تعجب داشت نگاش میکرد..
همه با تعجب اومدن بیرون..
کوک هول هولکی تز پله ها اومد پایین و اریکا رو بغل کرد..
کوک: اریکااا.. خوبی؟ هیی.. صدامو میشنوی؟
خانوم: وااای.. اریکااااااا..
بابا بزرگ: بیارش رومبل زود باش..
دکمه نیم تنم باز شده بود و سهونم لباس خواب داشت..
کوک اوردش روی مبل گذاشتش و دستمو گرفت..
انگار دیده بود..
خانوم: یکی اب بدههه..
سهون: باشه..
بابا بزرگ: هی اریکا.. خوبی؟
از پله ها افتاده دیگه چرا الکی شلوغش میکنین..
چشماش یکم باز شد و مِن مِن میکرد..
اریکا: دددزدد..
بکی: من بودم اریکا دزد کجا بود.. حواست کجاست؟
بابا بزرگ: اریکا مطمعنی خوبی؟
سهون براش اب اورد و یکم دادن خورد..
کوک با عصبانیت دستمو فشار داد..
ترسیده بودم..
بابا بزرگ: زود باش سهون باید ببریمش دکتر..
بکی: ببخشید..
بابا بزرگ: حواست کجا بود هااا؟ اگه دیگه نتونه حرف بزنه چی؟
بکی: من نمیخواستم اینجوری بشه..
سهون رفت توی اتاق و چند دیقه بعد اومد..
بغلش کردن و رفتن بیرون..
خانوم: جونگ کوک و هانا و بکهیون همینجا بمونین تا ما برگردیم..
بکی: نه منم میام..
کوک: خبری شد حتما بهم بگی..
خانوم: باشه بکهیون بدو..
خیلی عجله ای رفتن بیرون.. سوار ماشین شدن و حرکت کردن..
کوک با عصبانیت برگشت سمت من و یکی محکم زد توی گوشم...
ادامه دارد....
۱۲.۴k
۰۹ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.