پارت جدید
ازدواج اجباری
پارت42
پایین پنجره نشستم و زانو هامو بغل کردم و گریه میکردم..
دلم برای د. ستام و مامان بابام تنگ شده بود.. هیچکس تا حالا انقدر باهام خشن نروده بود..
دلم ب ای تهیونگ تنگ شده بود..
دوست داشتم برگردم سئول...
دیدم کلیدا روی میزه و خوشحال از جام بلندشدم..
اروم کلید دستبند رو برداشتم و به زور بازش کردم..
اروم گذاشتم روی میز و کلید در رو برداشتم و رفتم سمت در..
به کوک نگاه کردم که هنوز خوابیده بود..
کلید رو کردم تو و در و باز کردم و ردو بدو رفتم بیرون..
خدمتکارا توی خونه راه میرفتن و با تعجب نگام میکردن..
رفتم wc قورتم و شسکتم.. دستم میسوخت و روش..
پیشونیم یکم باد کرده بود..
هانا: ای خدااا.. ایح..
دوباره صورتم و شستم و اومدم بیرون..
به خدمتکارا نگاه میکردم که با خودشون پچ پچ میکردن..
واا مگه چمه.. چرا انقدر زر میزنن..
کوک: از اتاق اومد بیرون چشماشو میخاروند..
سرمو گرفتم پایین و رفتم از پله ها پایین..
از اتفاق دیشب خیلی عصبانی بود..
دنبال این بودم که بهش سابت کنم بینمون هیچی نبوده اونجااا یکی محکم به خوابونم توی گوشش..
توی ذهنم موقعی که کوک همه چیرو فهمیده"
هانا: بگیر که اومد..(میزنش😐😂)
کوک: هاناااا.. ببخشیییید..
هانا: ببخشم؟ بیشهوور.. اینم یکی دیگه..
کوک"
از دستی کلیدارو گذاشته بودم که صبح بلند میشه بیدارم نکنه و خودش بره بیرون..
اومدم بیرون و دیدم مثل بچه های کیوت و مظلوم سرش پایینه و رفت پایین..
خوبه ادم شدی..
رفتم توی اشپز خونه میز اماده بود برگشتم هانا رو دیدم که روش به دیواره داره رو هوا مشت میزنه و با خودش حرف میزنه..
دوباره خل شد؟(🤦🏻♀️🗿)
کوک: هی تو وایستا..
خدمتکار: بله؟
ابمیوه رو برداشتم و بهش دادم..
کوک: بده بهش بخوره..
خدمتکار: بله..
پشت در نگاشون میکردم..
هانا"
داشتم تصور میکردم جونگ کوک رو به رومه منم توی خیالم بهش مشت میزدم.. که یهو خدمتکار اومد و مشتم خورد به لیوان و چپه شد و شکست..
پارت42
پایین پنجره نشستم و زانو هامو بغل کردم و گریه میکردم..
دلم برای د. ستام و مامان بابام تنگ شده بود.. هیچکس تا حالا انقدر باهام خشن نروده بود..
دلم ب ای تهیونگ تنگ شده بود..
دوست داشتم برگردم سئول...
دیدم کلیدا روی میزه و خوشحال از جام بلندشدم..
اروم کلید دستبند رو برداشتم و به زور بازش کردم..
اروم گذاشتم روی میز و کلید در رو برداشتم و رفتم سمت در..
به کوک نگاه کردم که هنوز خوابیده بود..
کلید رو کردم تو و در و باز کردم و ردو بدو رفتم بیرون..
خدمتکارا توی خونه راه میرفتن و با تعجب نگام میکردن..
رفتم wc قورتم و شسکتم.. دستم میسوخت و روش..
پیشونیم یکم باد کرده بود..
هانا: ای خدااا.. ایح..
دوباره صورتم و شستم و اومدم بیرون..
به خدمتکارا نگاه میکردم که با خودشون پچ پچ میکردن..
واا مگه چمه.. چرا انقدر زر میزنن..
کوک: از اتاق اومد بیرون چشماشو میخاروند..
سرمو گرفتم پایین و رفتم از پله ها پایین..
از اتفاق دیشب خیلی عصبانی بود..
دنبال این بودم که بهش سابت کنم بینمون هیچی نبوده اونجااا یکی محکم به خوابونم توی گوشش..
توی ذهنم موقعی که کوک همه چیرو فهمیده"
هانا: بگیر که اومد..(میزنش😐😂)
کوک: هاناااا.. ببخشیییید..
هانا: ببخشم؟ بیشهوور.. اینم یکی دیگه..
کوک"
از دستی کلیدارو گذاشته بودم که صبح بلند میشه بیدارم نکنه و خودش بره بیرون..
اومدم بیرون و دیدم مثل بچه های کیوت و مظلوم سرش پایینه و رفت پایین..
خوبه ادم شدی..
رفتم توی اشپز خونه میز اماده بود برگشتم هانا رو دیدم که روش به دیواره داره رو هوا مشت میزنه و با خودش حرف میزنه..
دوباره خل شد؟(🤦🏻♀️🗿)
کوک: هی تو وایستا..
خدمتکار: بله؟
ابمیوه رو برداشتم و بهش دادم..
کوک: بده بهش بخوره..
خدمتکار: بله..
پشت در نگاشون میکردم..
هانا"
داشتم تصور میکردم جونگ کوک رو به رومه منم توی خیالم بهش مشت میزدم.. که یهو خدمتکار اومد و مشتم خورد به لیوان و چپه شد و شکست..
۱۶.۳k
۱۰ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.