دلبر کوچولو
دلبر کوچولو
#PART_148🎀•
با شنیدن صدای مهگل سریع نگاهم رو ازش دزدیدم، نمیدونم چرا هول کرده بودم.
_با توام احمق.
به قدری بهت زده بودم که حتی نتونستم جواب توهینش رو بدم.
سریع از میون دستهای ارسلان بیرون اومدم و هول زده دستی به موهام کشیدم.
به جای من ارسلان گفت:
_مراقب حرف زدنت باش مهگل نزار همین مراعاتی که بخاطر مهمون بودنت میکنم هم بزارم کنار.
اخم کرد ولی از بالا پایین شدن سیبک گلوش متوجه بغضش شدم، باورم نمیشد یعنی واقعا ارسلان رو دوست داشت؟
نیم نگاهی به جفتمون انداخت و به سمت اتاق پاتند کرد.
_لعنتی دیرم شد.
از جاش که بلند شد تازه نگاهش به من افتاد.
_تو چرا وایستادی؟ سریع آماده شو دیر شده!
باشه آرومی گفتم و با سری پایین افتاده به سمت اتاق رفتم.
احمقانه بود ولی تنها فکرم این بود نکنه بازوش درد گرفته باشه؟
که البته تعجبی هم نداشت از دیشب روش لم داده بودم.
افکارم رو پس زدم و با بالاترین سرعت ممکن آماده شدم، تنها برق لبی برای خشک نبودن لبم زدم و از اتاق خارج شدم.
ارسلان درحالی که کفشش رو پا میکرد گفت:
_چکار میکنی یه ساعته؟ بدو بریم.
_صبحانه...
دستی تو هوا تکون داد و گفت:
_نمیخواد، میریم یه چیزی سفارش میدم واست.
ولی من نگران خودش بودم!
چقدر مسخره ولی قشنگ بود که من به فکر اون بودم اون به فکر من!
هنوز از در خارج نشده بودیم که صدای لادن از پشت اومد.
_منم میام.
نگاهی به تیپ زنندهش انداختم و ابرویی بالا انداختم.
ارسلان با خونسردی نگاهش کرد و گفت:
_راننده شخصیت نیستم، در ضمن شماره آژانس روی میز هست میتونی تماس بگیری.
مهگل با لبخند دستی به موهای بیرون از شالش کشید و گفت:
_نه خب خواستم باهات بیام شرکت، دلم میخواد از نزدیک ببینم.
_لعنت بهت دیرم شده، باشه بیا.
با اخم و تعجب بهش نگاه کردم، در کمال تعجب من موافقت کرده بود با اومدنش!
چه روزی شود امروز.
#PART_148🎀•
با شنیدن صدای مهگل سریع نگاهم رو ازش دزدیدم، نمیدونم چرا هول کرده بودم.
_با توام احمق.
به قدری بهت زده بودم که حتی نتونستم جواب توهینش رو بدم.
سریع از میون دستهای ارسلان بیرون اومدم و هول زده دستی به موهام کشیدم.
به جای من ارسلان گفت:
_مراقب حرف زدنت باش مهگل نزار همین مراعاتی که بخاطر مهمون بودنت میکنم هم بزارم کنار.
اخم کرد ولی از بالا پایین شدن سیبک گلوش متوجه بغضش شدم، باورم نمیشد یعنی واقعا ارسلان رو دوست داشت؟
نیم نگاهی به جفتمون انداخت و به سمت اتاق پاتند کرد.
_لعنتی دیرم شد.
از جاش که بلند شد تازه نگاهش به من افتاد.
_تو چرا وایستادی؟ سریع آماده شو دیر شده!
باشه آرومی گفتم و با سری پایین افتاده به سمت اتاق رفتم.
احمقانه بود ولی تنها فکرم این بود نکنه بازوش درد گرفته باشه؟
که البته تعجبی هم نداشت از دیشب روش لم داده بودم.
افکارم رو پس زدم و با بالاترین سرعت ممکن آماده شدم، تنها برق لبی برای خشک نبودن لبم زدم و از اتاق خارج شدم.
ارسلان درحالی که کفشش رو پا میکرد گفت:
_چکار میکنی یه ساعته؟ بدو بریم.
_صبحانه...
دستی تو هوا تکون داد و گفت:
_نمیخواد، میریم یه چیزی سفارش میدم واست.
ولی من نگران خودش بودم!
چقدر مسخره ولی قشنگ بود که من به فکر اون بودم اون به فکر من!
هنوز از در خارج نشده بودیم که صدای لادن از پشت اومد.
_منم میام.
نگاهی به تیپ زنندهش انداختم و ابرویی بالا انداختم.
ارسلان با خونسردی نگاهش کرد و گفت:
_راننده شخصیت نیستم، در ضمن شماره آژانس روی میز هست میتونی تماس بگیری.
مهگل با لبخند دستی به موهای بیرون از شالش کشید و گفت:
_نه خب خواستم باهات بیام شرکت، دلم میخواد از نزدیک ببینم.
_لعنت بهت دیرم شده، باشه بیا.
با اخم و تعجب بهش نگاه کردم، در کمال تعجب من موافقت کرده بود با اومدنش!
چه روزی شود امروز.
۹.۳k
۲۳ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.