دلبر کوچولو
دلبر کوچولو
#PART_147🎀•
*دیانا
با خارج شدن پانیذ از سالن نگاه پر خشمم برگشت سمت ممد شوکه شده.
با قاطعیت میتونستم بگم اون یه عوضی به تمام معنا بود!
یه عوضی دخترباز...
وگرنه چه کسی بود پانیذ رو ببینه و دلش برای خانومی و متانتش نره؟
با یاد نگاه غمگینش دلم گرفت.
چطوری دلش اومد جلوی این همه آدم تحقیرش کنه؟
ولی خودمونیما عجب حرکتی زد، قشنگ حرفای ممد رو به کتفش گرفت و گذاشت رفت.
_بیا بشین.
با شنیدن صدای کلافه ارسلان نگاهم چرخید طرفش و آروم کنارش نشستم.
از توی صورتش نمیشد چیزی رو تشخیص داد ولی صداش کلافه به نظر میومد.
ناخودآگاه دهن باز کردم و آروم گفتم:
_از ممد متنفرم، ولی به کارما ایمان دارم.
سنگینی نگاهش رو احساس کردم ولی ذرهای نگاهم رو از روی ممد تکون ندادم.
چهرهش هنوز بهت زده بود و متفکر و ساکت نشسته بود!
نیشخندی به حال و روزش زدم، امیدوارم بدتر از اینها بشه حالش، درست مثل قلب شکستهی پانیذ...
بیحال برگشتم سمت ارسلان و آهسته گفتم:
_کی این مهمونی مزخرف تموم میشه؟
انگار خودش هم دیگه زیاد مایل نبود تو مهمونی بمونه که بلافاصله گفت:
_مهم نیست، پاشو بریم.
طبق گفتهی ممد متوجه شده بودم که از مهمونی خوشش نمیاد.
منم از خدا خواسته از جام بلند شدم.
برخلاف تصورم بدون اینکه به سمت ممد بره برای خداحافظی مستقیم سمت در خروجی رفت!
با لبخندی از رضایت پشت سرش از خونه بیرون زدم.
سوار ماشین که شدیم صورتم توهم رفت و با انزجار گفتم:
_یعنی دوباره باید برگردیم پیش اون عجوزه؟
به خوبی متوجه شد منظورم کیه و شونهای بالا انداخت و بیخیال گفت:
_اینطور که معلومه آره.
ناراحت پوفی کشیدم و محو دیدن بیرون تو دلم گفتم: یعنی الان پانیذ در چه حالیه؟
حقیقتا تو نگاه اول شدیداً ازش خوشم اومده بود.
آهی کشیدم و تو دلم دعا کردم حالش خوب باشه هرچند میدونستم غیرممکن بود.
خسته وارد خونه شدم و در رو بستم و به سمت اتاقم رفتم
البته اتاق مشترکم با مهگل!
آروم در رو باز کردم و وارد شدم، برخلاف تصورم غرق در خواب دیدمش، خداروشکری گفتم و در رو آهسته بستم.
بعد از تعویض لباسم به همون آرومی از اتاق خارج شدم!
با اینکه روز خیلی پرکاری داشتم ولی اصلا خواب به چشمام نمیومد.
با دیدن ارسلان لم داده روی مبل که فیلم نگاه میکرد لبخند ذوقیای زدم کنارش نشستم.
نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:
_چرا نخوابیدی؟
_خوابم نیومد، چه فیلمیه؟
ظرف پفکش رو گرفت طرفم و گفت:
_طنز، قشنگه.
یه مشت پفک برداشتم و مشغول دیدن فیلم شدم
#PART_147🎀•
*دیانا
با خارج شدن پانیذ از سالن نگاه پر خشمم برگشت سمت ممد شوکه شده.
با قاطعیت میتونستم بگم اون یه عوضی به تمام معنا بود!
یه عوضی دخترباز...
وگرنه چه کسی بود پانیذ رو ببینه و دلش برای خانومی و متانتش نره؟
با یاد نگاه غمگینش دلم گرفت.
چطوری دلش اومد جلوی این همه آدم تحقیرش کنه؟
ولی خودمونیما عجب حرکتی زد، قشنگ حرفای ممد رو به کتفش گرفت و گذاشت رفت.
_بیا بشین.
با شنیدن صدای کلافه ارسلان نگاهم چرخید طرفش و آروم کنارش نشستم.
از توی صورتش نمیشد چیزی رو تشخیص داد ولی صداش کلافه به نظر میومد.
ناخودآگاه دهن باز کردم و آروم گفتم:
_از ممد متنفرم، ولی به کارما ایمان دارم.
سنگینی نگاهش رو احساس کردم ولی ذرهای نگاهم رو از روی ممد تکون ندادم.
چهرهش هنوز بهت زده بود و متفکر و ساکت نشسته بود!
نیشخندی به حال و روزش زدم، امیدوارم بدتر از اینها بشه حالش، درست مثل قلب شکستهی پانیذ...
بیحال برگشتم سمت ارسلان و آهسته گفتم:
_کی این مهمونی مزخرف تموم میشه؟
انگار خودش هم دیگه زیاد مایل نبود تو مهمونی بمونه که بلافاصله گفت:
_مهم نیست، پاشو بریم.
طبق گفتهی ممد متوجه شده بودم که از مهمونی خوشش نمیاد.
منم از خدا خواسته از جام بلند شدم.
برخلاف تصورم بدون اینکه به سمت ممد بره برای خداحافظی مستقیم سمت در خروجی رفت!
با لبخندی از رضایت پشت سرش از خونه بیرون زدم.
سوار ماشین که شدیم صورتم توهم رفت و با انزجار گفتم:
_یعنی دوباره باید برگردیم پیش اون عجوزه؟
به خوبی متوجه شد منظورم کیه و شونهای بالا انداخت و بیخیال گفت:
_اینطور که معلومه آره.
ناراحت پوفی کشیدم و محو دیدن بیرون تو دلم گفتم: یعنی الان پانیذ در چه حالیه؟
حقیقتا تو نگاه اول شدیداً ازش خوشم اومده بود.
آهی کشیدم و تو دلم دعا کردم حالش خوب باشه هرچند میدونستم غیرممکن بود.
خسته وارد خونه شدم و در رو بستم و به سمت اتاقم رفتم
البته اتاق مشترکم با مهگل!
آروم در رو باز کردم و وارد شدم، برخلاف تصورم غرق در خواب دیدمش، خداروشکری گفتم و در رو آهسته بستم.
بعد از تعویض لباسم به همون آرومی از اتاق خارج شدم!
با اینکه روز خیلی پرکاری داشتم ولی اصلا خواب به چشمام نمیومد.
با دیدن ارسلان لم داده روی مبل که فیلم نگاه میکرد لبخند ذوقیای زدم کنارش نشستم.
نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:
_چرا نخوابیدی؟
_خوابم نیومد، چه فیلمیه؟
ظرف پفکش رو گرفت طرفم و گفت:
_طنز، قشنگه.
یه مشت پفک برداشتم و مشغول دیدن فیلم شدم
۶.۲k
۲۳ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.