عشق پر دردسر پارت ۱۲
#دیانا
من دیگه از زندگی با تو خسته شدم دارم میرم جایی که نه تو باشی ، نه ممد باشه و نه هیچ کس دیگه ای .
#ارسلان
رفتم سمتش و چمدونو از دستش گرفتم پرت کردم گوشه اتاق و بهش گفتم که هیچ جا نمیره ؛ بعد رفتم لباساشو جمع کردم و با خودم بردم تو اتاقم گذاشتم ، فقط یه چند تا لباس بلند واسش گذاشتم و بهش گفتم که تا وقتی من از آلمان بیام توی اتاق میمونی .
#دیانا
یعنی چی؟ قراره زندونی باشم؟ آب و غذا چی؟
#ارسلان
اره ولی فقط تا موقعی که من برگردم .
به ممد گفتم که بهت بده در ضمن به نیکا گفتم به تو هم میگم دیگه هیچ گونه ارتباطی با اونا نخواهی داشت . اوکی ؟
#دیانا
سری به نشانه تایید تکون دادم و رفتم نشستم روی تختم . با خودم گفتم که کم خونه بابام اینا زندونی بودم اینجا هم باید زندونی باشم .
شب شد و ممد اومد بهم شام بده . ازش خواستم که میتونم از گوشیش استفاده کنم یا نه ؟ چون ارسلان گوشیم رو گرفته بود
#ممد
شب شد و رفتم که غذای دیانا رو بهش بدم . اونم ازم یک سوالی پرسید که جوابشو میدونست اونم این بود که گوشیمو بهش میدم یا نه؟ همین که میخواستم بهش بگم نه که دیدم ارسلان داره زنگ میزنه . جواب دادم اونم گفت که کارش ممکن نیست تا چند روز طول بکشه میخواست ببینه من میتونم تا اون موقع پیش دیانا بمونم یا نه؟
منم گفتم که میتونم بمونم .
یک شب قبل از برگشت ارسلان و دیانا :
#نیکا
شب شد رفتم دم پنجره اتاق دیا و یه سنگ زدم به شیشه
#دیانا
توی حال خودم بودم که دیدم صدای سنگ زدن به شیشه اومد رفتم دم شیشه دیدم نیکا اونجاست . پنجره رو باز کردم و دیدم نیکا دم پنجره هست
#نیکا
دیانا اومد دم پنجره و باز کرد . بهش گفتم که سری آماده شو و از پنجره بیا بیرون
خب اینم از پارت ۱۲ امیدوارم خوشت اومده باشه
اگه لایک هاش به ده برسه پارت بعدی رو میزارم
من دیگه از زندگی با تو خسته شدم دارم میرم جایی که نه تو باشی ، نه ممد باشه و نه هیچ کس دیگه ای .
#ارسلان
رفتم سمتش و چمدونو از دستش گرفتم پرت کردم گوشه اتاق و بهش گفتم که هیچ جا نمیره ؛ بعد رفتم لباساشو جمع کردم و با خودم بردم تو اتاقم گذاشتم ، فقط یه چند تا لباس بلند واسش گذاشتم و بهش گفتم که تا وقتی من از آلمان بیام توی اتاق میمونی .
#دیانا
یعنی چی؟ قراره زندونی باشم؟ آب و غذا چی؟
#ارسلان
اره ولی فقط تا موقعی که من برگردم .
به ممد گفتم که بهت بده در ضمن به نیکا گفتم به تو هم میگم دیگه هیچ گونه ارتباطی با اونا نخواهی داشت . اوکی ؟
#دیانا
سری به نشانه تایید تکون دادم و رفتم نشستم روی تختم . با خودم گفتم که کم خونه بابام اینا زندونی بودم اینجا هم باید زندونی باشم .
شب شد و ممد اومد بهم شام بده . ازش خواستم که میتونم از گوشیش استفاده کنم یا نه ؟ چون ارسلان گوشیم رو گرفته بود
#ممد
شب شد و رفتم که غذای دیانا رو بهش بدم . اونم ازم یک سوالی پرسید که جوابشو میدونست اونم این بود که گوشیمو بهش میدم یا نه؟ همین که میخواستم بهش بگم نه که دیدم ارسلان داره زنگ میزنه . جواب دادم اونم گفت که کارش ممکن نیست تا چند روز طول بکشه میخواست ببینه من میتونم تا اون موقع پیش دیانا بمونم یا نه؟
منم گفتم که میتونم بمونم .
یک شب قبل از برگشت ارسلان و دیانا :
#نیکا
شب شد رفتم دم پنجره اتاق دیا و یه سنگ زدم به شیشه
#دیانا
توی حال خودم بودم که دیدم صدای سنگ زدن به شیشه اومد رفتم دم شیشه دیدم نیکا اونجاست . پنجره رو باز کردم و دیدم نیکا دم پنجره هست
#نیکا
دیانا اومد دم پنجره و باز کرد . بهش گفتم که سری آماده شو و از پنجره بیا بیرون
خب اینم از پارت ۱۲ امیدوارم خوشت اومده باشه
اگه لایک هاش به ده برسه پارت بعدی رو میزارم
- ۶.۳k
- ۲۷ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط