خب با یونتان خیلی رابطه خوبی نداشتم ولی باید باهام دوست م
خب با یونتان خیلی رابطه خوبی نداشتم ولی باید باهام دوست میشد بلاخره... رفتم سمت اتاق یونتان که هاری اومد سمتم
_واقعا کیم کاریت نداشت؟
+نه
_بهت چی گفت؟
+گفت مسئول سرگرم کردن یونتان من باشم
چپ چپ نگام کرد
_تو؟ تو از یونتان نگهداری کنی؟
+چرا؟ بهم نمیاد؟
_خودتم میدونی کیم یونتان رو دست کسی نمیده...
چشمک زدم و رفتم سمت اتاق یونتان
با دیدن من شروع کرد به پارس کردن
نفسمو کلافه بیرون دادم
+چرا توعم مثل صاحبت اینقد بداخلاقی؟
رفتم سمتش و دستی به سرش کشیدم که اروم نشست زمین
+افرین پسر خوب... بیا بریم بازی کنیم
قلادشو گرفتم و دنبال خودم بردمش تو حیاط
+خب یونتان... قراره تو اتاق بازیت بهت خوش بگذره
به در آهنیه اتاق بازی که رسیدیم یادم افتاد کلیدشو باخودم نیاوردم
+یونتان... میشه یه دقیقه......
یهو دویید و قلادش از دستم در رفت... با سرعت حیاطو میدویید منم دنبالش میدوییدم
+یونتاننن وایسااااااا.. وایسا جونم دررفت
اما باشنیدن صدای من سرعتشو بیشتر میکرد...
زانو زدم رو زمین
با داد گفتم:
+اهای سگ بیشعور تا 3 میشمرم اینجا باشی اوکی؟یکککککک... دوووو...
_به یونتان میگی بیشعور؟
با جیغ از جام پریدم
به ته که خونسرد دست به جیب پشت سرم وایساده بود نگاه کردم... دستمو روی قلبم گذاشتم...
+چرا اینجوری میکنین؟ ترسیدم
_گفتم سرگرمش کن نه اینکه فحشش بده...
پوزخند زدم
+کل حیاطو دارم دنبالش میدوعم
_نیازی نیست بدویی
رو زانوهاش خم شد و دست زدو یونتان بدو بدو اومد جلو پاش نشست..
پوزخند زدم... دستشو روی سر یونتان کشید... با لبخند داشت باهاش بازی میکرد... خیلییی کم لبخند ته رو دیده بودم.. خندیدنشو که اصلا... محو لبخندش شده بودم
_چطوری پسر... دلت واسم تنگ نمیشه؟
یه لحظه به یونتان حسودیم شد...
سرمو تکون دادم... خاک برسرت... بایدزودتر میرفتم.. داشتم گند میزدم
+با من امری نیست اقای کیم؟
_هست
_واقعا کیم کاریت نداشت؟
+نه
_بهت چی گفت؟
+گفت مسئول سرگرم کردن یونتان من باشم
چپ چپ نگام کرد
_تو؟ تو از یونتان نگهداری کنی؟
+چرا؟ بهم نمیاد؟
_خودتم میدونی کیم یونتان رو دست کسی نمیده...
چشمک زدم و رفتم سمت اتاق یونتان
با دیدن من شروع کرد به پارس کردن
نفسمو کلافه بیرون دادم
+چرا توعم مثل صاحبت اینقد بداخلاقی؟
رفتم سمتش و دستی به سرش کشیدم که اروم نشست زمین
+افرین پسر خوب... بیا بریم بازی کنیم
قلادشو گرفتم و دنبال خودم بردمش تو حیاط
+خب یونتان... قراره تو اتاق بازیت بهت خوش بگذره
به در آهنیه اتاق بازی که رسیدیم یادم افتاد کلیدشو باخودم نیاوردم
+یونتان... میشه یه دقیقه......
یهو دویید و قلادش از دستم در رفت... با سرعت حیاطو میدویید منم دنبالش میدوییدم
+یونتاننن وایسااااااا.. وایسا جونم دررفت
اما باشنیدن صدای من سرعتشو بیشتر میکرد...
زانو زدم رو زمین
با داد گفتم:
+اهای سگ بیشعور تا 3 میشمرم اینجا باشی اوکی؟یکککککک... دوووو...
_به یونتان میگی بیشعور؟
با جیغ از جام پریدم
به ته که خونسرد دست به جیب پشت سرم وایساده بود نگاه کردم... دستمو روی قلبم گذاشتم...
+چرا اینجوری میکنین؟ ترسیدم
_گفتم سرگرمش کن نه اینکه فحشش بده...
پوزخند زدم
+کل حیاطو دارم دنبالش میدوعم
_نیازی نیست بدویی
رو زانوهاش خم شد و دست زدو یونتان بدو بدو اومد جلو پاش نشست..
پوزخند زدم... دستشو روی سر یونتان کشید... با لبخند داشت باهاش بازی میکرد... خیلییی کم لبخند ته رو دیده بودم.. خندیدنشو که اصلا... محو لبخندش شده بودم
_چطوری پسر... دلت واسم تنگ نمیشه؟
یه لحظه به یونتان حسودیم شد...
سرمو تکون دادم... خاک برسرت... بایدزودتر میرفتم.. داشتم گند میزدم
+با من امری نیست اقای کیم؟
_هست
۹.۱k
۰۸ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.