خب.... بگین
خب.... بگین
_برو توپ یونتان رو بیار باهاش بازی کنیم
باشه ولی کلید اتاق بازیش تو خونه جامونده میرم بیارم...
دستشو توی جیب هودیش کرد و کلیدشو در اورد... ازش گرفتم و رفتم تو اتاقش و توپشو اوردم و اروم پرت کردم سمت یونتان...
یونتان و ته شرو کردن به توپ بازی
حواسم پرتشون بود که یهو توپ افتاد جلو پام...منم ورش داشتم و پرتش کردم سمت یونتان.. اما بلند پرت کردم و خورد توی سینه ته... ای وای بدبخت شدم... لبامو گاز گرفتم...
_حواست کجاست؟
ببخشید حواس...
یهو توپ محکم خورد به پام.. به ته نگاه کردم که بایه لبخند موذیانه داشت نگام میکرد... عه اینطوریاس؟
توپو محکم پرت کردم سمتش که خورد تو زانوش... اونم نامردی نکرد و محکم پرتش کرد سمت شکمم... یونتان بیچاره همش بالاو پایین میپرید اما هیچکی توجهی بهش نمیکرد... توپو سمت ته پرت کردم که با دستش تو هوا گرفتش و پوزخند زد
_منو دست کم گرفتی خانوم لی؟
فعلا که شما بیشتر توپ خوردی
یکم عقب رفت و دویید سمتم و با توپ محکم زد تو صورتم... از درد چشمام سیاهی رفت و بی جون نشستم زمین...
دستامو روی چشم راستم گذاشتم... حس میکردم بدنم خالیه کلا.. از شدت درد نمیتونستم چشمامو باز کنم... یهو گرمای دست ته رو روی صورتم حس کردم...
_رائل چشماتو باز کن...
یه لحظه اروم لای چشممو باز کردم.. صورتش قشنگ جلوی صورتم بود.. چشماش نگران بنظر میرسید
خوبی؟
باشنیدن این کلمه اشکام سرازیر شد.. باصدای بلند زدم زیرگریه...
م... مگه به دشمنت میزنی؟ کورشدم.. بازی بلد نیستی خب بازی نکن.. همه جام درد می.... یهو دستاشو پیچید دور شونه م... سرم زیر گردنش بود.. بوی عطرش حواسمو برد... باصدای ارومی گفت :
_ببخشید.. نمیدونستم میخوره به صورتت...
بدون هیچ حرکتی مونده بودم تو بغلش
هیچ حرکتی نمیتونستم بکنم... چندثانیه بعد ازم جدا شد و بدون اینکه بهم نگاهی بندازه رفت داخل.. هنوز توی شوک بودم.. واقعا ته بود؟
#صدای_تو
#p10
_برو توپ یونتان رو بیار باهاش بازی کنیم
باشه ولی کلید اتاق بازیش تو خونه جامونده میرم بیارم...
دستشو توی جیب هودیش کرد و کلیدشو در اورد... ازش گرفتم و رفتم تو اتاقش و توپشو اوردم و اروم پرت کردم سمت یونتان...
یونتان و ته شرو کردن به توپ بازی
حواسم پرتشون بود که یهو توپ افتاد جلو پام...منم ورش داشتم و پرتش کردم سمت یونتان.. اما بلند پرت کردم و خورد توی سینه ته... ای وای بدبخت شدم... لبامو گاز گرفتم...
_حواست کجاست؟
ببخشید حواس...
یهو توپ محکم خورد به پام.. به ته نگاه کردم که بایه لبخند موذیانه داشت نگام میکرد... عه اینطوریاس؟
توپو محکم پرت کردم سمتش که خورد تو زانوش... اونم نامردی نکرد و محکم پرتش کرد سمت شکمم... یونتان بیچاره همش بالاو پایین میپرید اما هیچکی توجهی بهش نمیکرد... توپو سمت ته پرت کردم که با دستش تو هوا گرفتش و پوزخند زد
_منو دست کم گرفتی خانوم لی؟
فعلا که شما بیشتر توپ خوردی
یکم عقب رفت و دویید سمتم و با توپ محکم زد تو صورتم... از درد چشمام سیاهی رفت و بی جون نشستم زمین...
دستامو روی چشم راستم گذاشتم... حس میکردم بدنم خالیه کلا.. از شدت درد نمیتونستم چشمامو باز کنم... یهو گرمای دست ته رو روی صورتم حس کردم...
_رائل چشماتو باز کن...
یه لحظه اروم لای چشممو باز کردم.. صورتش قشنگ جلوی صورتم بود.. چشماش نگران بنظر میرسید
خوبی؟
باشنیدن این کلمه اشکام سرازیر شد.. باصدای بلند زدم زیرگریه...
م... مگه به دشمنت میزنی؟ کورشدم.. بازی بلد نیستی خب بازی نکن.. همه جام درد می.... یهو دستاشو پیچید دور شونه م... سرم زیر گردنش بود.. بوی عطرش حواسمو برد... باصدای ارومی گفت :
_ببخشید.. نمیدونستم میخوره به صورتت...
بدون هیچ حرکتی مونده بودم تو بغلش
هیچ حرکتی نمیتونستم بکنم... چندثانیه بعد ازم جدا شد و بدون اینکه بهم نگاهی بندازه رفت داخل.. هنوز توی شوک بودم.. واقعا ته بود؟
#صدای_تو
#p10
۱۳.۷k
۰۸ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.