P
P.1
اتاق تاریک بود، فقط نور تلویزیون چشمک میزد. "ا.ت" توی بغل "شوگا" لم داده بود، پفیلا توی دستش، یه پتوی نرم هم دورشون کشیده بودن. فیلم داشت پخش میشد ولی شوگا... هعی چشماشو میبست، بعد با یه تکون بیدار میشد. اون نگاه گیج خوابآلودش باعث شده بود "ا.ت" هر چند دقیقه بخنده.
– «شوگا بخواب دیگه، هی میری میای بامزه شدی.»
شوگا با صدای گرفته گفت: – «نههه من دارم میبینم... کامل... وای الان صحنه مهمشه.»
ولی باز چشماش افتاد. دستش همینجوری روی شکم "ا.ت" بود. "ا.ت" داشت با خیال راحت پفیلا میخورد که یهو... یه لگد، محکم!
شوگا که خوابآلود بود با همون حس ناگهانی یهو جیغ زد: – «لـــگـــد زدنــــــد!!!»
"ا.ت" از جا پرید! پفیلاها پخش زمین شدن! با ترس برگشت سمتش: – «واااااااا شوگااااااا چته؟! روانی شدی؟! فقط لگد زد! طبیعیه!»
شوگا گیج و خوابآلود، موهاشو خاروند، هنوز چشماش نیمهبسته بودن: – «نه آخه قشنگ حس کردم... یه چیز زد بهم... فکر کردم حمله شد...»
"ا.ت" زد زیر خنده، هم ترسیده بود هم حرصش گرفته بود. زد به بازوش: – «تو دیگه بچهمونم از خواب میپرونی با داد زدنت!»
شوگا خندید، دستشو دوباره گذاشت روی شکمش: – «خب... حداقل فهمید کیه الان... بابات ترسناکه کوچولو!»
"ا.ت" چشماشو چرخوند، با لبخند گفت: – «آره واقعاً... ترسناکترین بابای بامزهی دنیا.»
اتاق تاریک بود، فقط نور تلویزیون چشمک میزد. "ا.ت" توی بغل "شوگا" لم داده بود، پفیلا توی دستش، یه پتوی نرم هم دورشون کشیده بودن. فیلم داشت پخش میشد ولی شوگا... هعی چشماشو میبست، بعد با یه تکون بیدار میشد. اون نگاه گیج خوابآلودش باعث شده بود "ا.ت" هر چند دقیقه بخنده.
– «شوگا بخواب دیگه، هی میری میای بامزه شدی.»
شوگا با صدای گرفته گفت: – «نههه من دارم میبینم... کامل... وای الان صحنه مهمشه.»
ولی باز چشماش افتاد. دستش همینجوری روی شکم "ا.ت" بود. "ا.ت" داشت با خیال راحت پفیلا میخورد که یهو... یه لگد، محکم!
شوگا که خوابآلود بود با همون حس ناگهانی یهو جیغ زد: – «لـــگـــد زدنــــــد!!!»
"ا.ت" از جا پرید! پفیلاها پخش زمین شدن! با ترس برگشت سمتش: – «واااااااا شوگااااااا چته؟! روانی شدی؟! فقط لگد زد! طبیعیه!»
شوگا گیج و خوابآلود، موهاشو خاروند، هنوز چشماش نیمهبسته بودن: – «نه آخه قشنگ حس کردم... یه چیز زد بهم... فکر کردم حمله شد...»
"ا.ت" زد زیر خنده، هم ترسیده بود هم حرصش گرفته بود. زد به بازوش: – «تو دیگه بچهمونم از خواب میپرونی با داد زدنت!»
شوگا خندید، دستشو دوباره گذاشت روی شکمش: – «خب... حداقل فهمید کیه الان... بابات ترسناکه کوچولو!»
"ا.ت" چشماشو چرخوند، با لبخند گفت: – «آره واقعاً... ترسناکترین بابای بامزهی دنیا.»
- ۲۳.۱k
- ۲۲ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط