p

p.3

"ا.ت" نگاهش رو به چشمای کوک دوخت، ولی بغض توی گلوش اجازه نمی‌داد حرفی بزنه. قطره‌ای اشک از گوشه‌ی چشمش سر خورد، افتاد روی دست کوک.

کوک دستش رو فشار داد، انگار می‌خواست بهش اطمینان بده. لبخند کم‌رنگی زد، اونجوری که همیشه دل "ا.ت" رو می‌برد. بعد، آروم خم شد و لب‌هاش رو روی پیشونی "ا.ت" گذاشت.

– «قول می‌دم... دیگه هیچ‌وقت، هیچ‌وقت احساس تنهایی نکنی.»

"ا.ت" زمزمه کرد:

– «نترسونم کوک... نذار با شک‌هام از دستت بدم...»

کوک پیشونیشو به پیشونیش چسبوند.

– «از دستم نمی‌ری. چون تو مال منی، ا.ت... تا همیشه.»

و همون‌جا، توی تاریکی آروم اتاق، بین تپشای قلبشون و دستی که هنوز روی شکم "ا.ت" بود، حس امنیتی شکل گرفت که هیچکس نمی‌تونست ازشون بگیره.

پایان


گیر دادم به حاملگی حالا وایسید چیزی نمونده از یونگی و جیمین نوشتم اصلا اوففففف
دیدگاه ها (۱۸)

P.1اتاق تاریک بود، فقط نور تلویزیون چشمک می‌زد. "ا.ت" توی بغ...

P.۲"ا.ت" به پفیلاهایی که روی زمین پخش شده بودن نگاه کرد و با...

P.2 در اتاق که بسته شد، کوک فقط چند لحظه سکوت کرد. پشتش به "...

P.1صدای موزیک توی سالن عمارت پیچیده بود. کوک روی مبل چرمی نش...

"سرنوشت "p,36...۱۰ مین بعد ....ا/ت : بریم تو ؟ سرده....کوک :...

"سرنوشت "p,35..ساعت ۳ صبح .....با حس باد سردی چشمامو باز کرد...

باورم نمیشه قشنگام...هنوز یه هفته نشده....هفتادتایی شدنمون م...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط