پارت ۱۸
لیلا: هر جا میرفت این سعید رو میدیدم ای خدا چرااااا ها ( زهرا: لیلا جان داد نزن چون اداره هست همه دیگر رو میبینند ما دوتا ۱۲۰ بار سلام میکنیم والا به خدا) اینو راست میگه 😂
۳روز بعد:
لیلا: ۳ روزه یک موتوری تعقیبم میکنه یا خود خدا این کدام خرچنگیه، روز آخر همون روز سوم شب بود داشتم تا نزدیکی های خونمون میرفتم یک ماشین می خواست منو گروگان بگیره که اون متوریه آمد جلو ماشین ، ماشین هم زد قدش متور یک جا خودش یک جا از ترس فرار کردن خداروشکر پلاک رو برداشتم رفتم سمت موتوریه هر چه صداش زدم جواب نداد کلاهشو برداشتم زهرا بود وای خدا مرگم بعد ویییی 😭😭 زنگ زدم داداش سعید برداشت
سعید: بله
لیلا: سلام آقا رسول
سعید: سلام لیلا خانم شمایید چی شده ؟
لیلا: زهرا😭
سعید: خانم احمدی چی شده ؟
لیلا: داشتم میرفتم سمت خونه یک ماشینی دنبالم بود بعد یک موتوری آمد جلوش اون ها هم زدنش 😭
سعید: یا خود خدا الان میام فقط جا به جا نکنید
لیلا: باشه
زهرا: بابای لیلا آمده بود ایران میکروفون گوشیش رو روش کرده بودیم نقشه داشت لیلا رو گروگان بگیره آخه چرا باید همچین کاری کنه ،یواشکی با لباس متور سوار البته پوشیده مواظبش بود داشتم حرکت میکردم افتادم زمین چشمام بسته شد.
رسول: سعید همه ماجرا رو برام گفت رفتیم اما انگار بهوش آمده بوده کلاه داشت ضربه به سرش نیامده ۔
لیلا: چشماش باز کرد .. الاهییی بیمیرم خوبی 😭
زهرا: اره خوبم گریه نکن سالم هستم
لیلا: گریه هام بند نمی آمد حالم خوب نبود غش کردم
زهرا: همان موقع که لیلا غش کرد رسول اینها آمدن نشستم فقط پا م درد میکرد ... بوش لیلا تو این وضعیت غش کردی چرا ای بابا
رسول: تا رسیدم از تعجب هنگ کرده بودیم پیاده شدم ..جان این چه وضعتیه ؟
زهرا: مگه استوری می خواهی بزاری ها ؟
رسول : سلامت کو؟
سعید: تو هم وقت گیر آوردی؟
زهرا: ترو خدا زنگ بزنید ۱۱۰ بیاد من له شدم 😐
رسول: خنگول اینو که گفتی مال پلیسه 👮🏻♀️
زهرا: وای من دارم میمیرم معلم شده برای من 🧑🏻🏫
سعید: من زنگ میزنم 🦉
زهرا: خدا خیرت بده وای
سعید: راستی شمارش چنده ؟
منو رسول:😐
سعید: نه یادم آمد الان زنگ میزنم
زهرا: خداروشکر 😁
رسول: سعید به خدا داری وقت دنیا و منو این خواهر بدبخت بیچاره شده رو میگیری😂
زهرا: آیییی باری کلا چقدر قشنگ گفت😑
سعید:نمونه از این خواهر. برادر در دنیا نیست
رسول: بله
زهرا: وای دلم
رسول: حقته 🤫
زهرا:من بعداً با شما کار دارم داداش جان 🙃
رس:من قهرم 😌 سعید: خجالت بکش نچ نچ 😐
رسول:دیگه نمی کشم
زهرا: چی رو نمیکشی ؟
سعید: منظورش این حرف ها رو
رسول: بله من یک سوال دارم اینو از کجا فهمیدی ؟
سعید: ببین در این مواقع تنها چیزی که به ذهنم رسید همین بود 😊
رسول: بله 😐
زهرا: اه بسه من دارم له، میشم بحث علوم کشیدید وسط 😒
رسول: شرمنده خواهر جان 😜
زهرا: وقت دنیا رو نگیر چون گناه داره 😄
سعید: موافقم 👍
زهرا: برادر من شما هم فقط به همه چیز اوکی میدی واقعا خسته نباشید 😶
سعید: متشکر😃
۳روز بعد:
لیلا: ۳ روزه یک موتوری تعقیبم میکنه یا خود خدا این کدام خرچنگیه، روز آخر همون روز سوم شب بود داشتم تا نزدیکی های خونمون میرفتم یک ماشین می خواست منو گروگان بگیره که اون متوریه آمد جلو ماشین ، ماشین هم زد قدش متور یک جا خودش یک جا از ترس فرار کردن خداروشکر پلاک رو برداشتم رفتم سمت موتوریه هر چه صداش زدم جواب نداد کلاهشو برداشتم زهرا بود وای خدا مرگم بعد ویییی 😭😭 زنگ زدم داداش سعید برداشت
سعید: بله
لیلا: سلام آقا رسول
سعید: سلام لیلا خانم شمایید چی شده ؟
لیلا: زهرا😭
سعید: خانم احمدی چی شده ؟
لیلا: داشتم میرفتم سمت خونه یک ماشینی دنبالم بود بعد یک موتوری آمد جلوش اون ها هم زدنش 😭
سعید: یا خود خدا الان میام فقط جا به جا نکنید
لیلا: باشه
زهرا: بابای لیلا آمده بود ایران میکروفون گوشیش رو روش کرده بودیم نقشه داشت لیلا رو گروگان بگیره آخه چرا باید همچین کاری کنه ،یواشکی با لباس متور سوار البته پوشیده مواظبش بود داشتم حرکت میکردم افتادم زمین چشمام بسته شد.
رسول: سعید همه ماجرا رو برام گفت رفتیم اما انگار بهوش آمده بوده کلاه داشت ضربه به سرش نیامده ۔
لیلا: چشماش باز کرد .. الاهییی بیمیرم خوبی 😭
زهرا: اره خوبم گریه نکن سالم هستم
لیلا: گریه هام بند نمی آمد حالم خوب نبود غش کردم
زهرا: همان موقع که لیلا غش کرد رسول اینها آمدن نشستم فقط پا م درد میکرد ... بوش لیلا تو این وضعیت غش کردی چرا ای بابا
رسول: تا رسیدم از تعجب هنگ کرده بودیم پیاده شدم ..جان این چه وضعتیه ؟
زهرا: مگه استوری می خواهی بزاری ها ؟
رسول : سلامت کو؟
سعید: تو هم وقت گیر آوردی؟
زهرا: ترو خدا زنگ بزنید ۱۱۰ بیاد من له شدم 😐
رسول: خنگول اینو که گفتی مال پلیسه 👮🏻♀️
زهرا: وای من دارم میمیرم معلم شده برای من 🧑🏻🏫
سعید: من زنگ میزنم 🦉
زهرا: خدا خیرت بده وای
سعید: راستی شمارش چنده ؟
منو رسول:😐
سعید: نه یادم آمد الان زنگ میزنم
زهرا: خداروشکر 😁
رسول: سعید به خدا داری وقت دنیا و منو این خواهر بدبخت بیچاره شده رو میگیری😂
زهرا: آیییی باری کلا چقدر قشنگ گفت😑
سعید:نمونه از این خواهر. برادر در دنیا نیست
رسول: بله
زهرا: وای دلم
رسول: حقته 🤫
زهرا:من بعداً با شما کار دارم داداش جان 🙃
رس:من قهرم 😌 سعید: خجالت بکش نچ نچ 😐
رسول:دیگه نمی کشم
زهرا: چی رو نمیکشی ؟
سعید: منظورش این حرف ها رو
رسول: بله من یک سوال دارم اینو از کجا فهمیدی ؟
سعید: ببین در این مواقع تنها چیزی که به ذهنم رسید همین بود 😊
رسول: بله 😐
زهرا: اه بسه من دارم له، میشم بحث علوم کشیدید وسط 😒
رسول: شرمنده خواهر جان 😜
زهرا: وقت دنیا رو نگیر چون گناه داره 😄
سعید: موافقم 👍
زهرا: برادر من شما هم فقط به همه چیز اوکی میدی واقعا خسته نباشید 😶
سعید: متشکر😃
۳.۰k
۰۵ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.