?this or that
This or that?
Part¹¹
جونگوو:من با دوتا دختر تنها توی زیرزمین چیکار میتونم بکنم ها؟ببینم دستاتون که بالاس خبببب تو بگو یونا
یونا:اسمت چیه؟(همه حرفای ات و یونا تا ستاره بعدی با بغضه )
جونگوو:جونگوو هستن لیدی
یونا:جونگوو خواهش میکنم ازت تمنا میکنم بزار ات بره اون حالش خوب نیست خواهش میکنم ولی من تا هر وقت بخوای پیشت میمونم
ات:خفه شو احمق خفه شو جونگوو تو دستیار تهیونگی دستیار مورد اعتمادش برای چی مارو اوردی اینجا؟
جونگوو:میدونی چرا بزار یه داستان بگم (یه صندلی براش اوردن)(چرا یاد بچه رئیس افتادم؟)
جونگوو:یه پسر بود که از بچگی با همسایش بزرگ شده بود اونا مورد اعتماد ترین دوستای هم بودن ولی خب همسایه پسر خانواده نداشت و برای اینکه بتونه سرپا باشه باید پول میداشت پس رفت تو عمارت یه پستفطرت کار کرد...
دختر در اونجا عاشق ارباب عمارت شد و وقتی که قرارداد کارش تموم شد به محله برگشت ولی دختر پسرکی که عاشق خودش بود رو تنها دوست خودش میدونست
دختر روزا میومد و از عشقش به پسر میگفت و پسر حسرت میخورد پس به خودش قول داد تا اون پسرو نابود کنه اون دختر سال ها بعدش بخاطر همون پسر خودکشی کرد
هدف منم اینه دختر احمق یونگ عاشق فردی به نام کیم تهیونگ بود کیم تهیونگگگ مردی بود که همه آرزوشو دارن مثل تو ات وقتی دیدم که چطور به تو توجه میکنه ولی یونگ منو حتی آدمم حساب نمیکرد عصبی میشدم الانم با نابود کردن اطرافیانش اونو نابود میکنم
ات:خواهش میکنم اینکارو نکن تو نمیتونی کسیو مجبور به دوستداشتنش کنی
جونگوو:حرف بسه خیله خب شروع کنید
توی همون لحظه ها چند تا مرد هیکلی اومدن مرد ها توی دستاشون سیم و شلاق داشتن ات و یونا جفتشون ترسیده بودن...
☆۴ ساعت بعد☆
مرد ها اون دختر ها رو تا حدی زده بودن که دستای خودشون درد داشت ات و یونا جونی برای حتی نفس کشیدن هم نداشتم و قطعا اگه یه امید کوچولو نداشتن تا الان مرده بودن سردی زمین تا پوست و استخونشون میرفت ولی خب اونا بدترشم چشیده بودن
☆فلش بک☆
ات داشت از مادرش بخاطر نمره ۱۹ کتک میخورد و یونا هم مداخله میکرد تا مادرش آروم باشه ولی اون هم لای کتک کاری ات و مامانش خب کتک میخورد ات بع از اون روز تا ۳ روز توی زیرزمین بدون آب و غذا بود...
☆پایان فلش بک☆
چند دقیقه گذشت تا اینکه جونگوو وارد شد...
جونگوو:اگه این قاب زیبارو برای تهیونگ بفرستم چه حالی میشه؟
جونگوو عکسی از اون دوتا گرفت و با شماره ناشناس برای تهیونگ فرستاد
☆عمارت تهیونگ☆
تهیونگ و جکونگکوک هردو در حای امتحان کردن انواع راه ها برای ردیابی ات بودن کهپیامی به گوشی ته رفت و ته با باز کردن عکس به شدت عصبی شد به حدی که حتی جلوی چشمهاش هم نمیدید (جدی میفرمایید؟)
ات و یونا رو داخل بیابون ول کرده بودن که صد سال کسی رد نمیشد ولی از شانسشون ولیعهد کانادا با رئیس جمهور جلسه داشت پس داشت از بیابون رد میشد که اوندو رو دید
ولیعهد:حالتون خوبه خانوما؟
یونا:خواهش میکنم کمک منو دوستم کن
ولیعهد:کمک...باسه الان میام
ولیعهد رفت و با دوتا از بادیگاردهاش اومد اونارو به داخل ماشین بردن و بعد از جلسه کوتاه ولیعهد با رئس جمهور به سمت هتل راهی شدن همونجا ولیعهد دکتری خبر کرد تا به کمکشون بره
☆چند ساعت بعد☆
دکتر:ضربه های بدی دیدن لطفا مراقبشون باشد
و بعد از تعظیم رفت
الکس(ولیعهد):حالتون خوبه؟چیزی نیاز ندارید؟
این از پارت بعدی ✨️💖
Part¹¹
جونگوو:من با دوتا دختر تنها توی زیرزمین چیکار میتونم بکنم ها؟ببینم دستاتون که بالاس خبببب تو بگو یونا
یونا:اسمت چیه؟(همه حرفای ات و یونا تا ستاره بعدی با بغضه )
جونگوو:جونگوو هستن لیدی
یونا:جونگوو خواهش میکنم ازت تمنا میکنم بزار ات بره اون حالش خوب نیست خواهش میکنم ولی من تا هر وقت بخوای پیشت میمونم
ات:خفه شو احمق خفه شو جونگوو تو دستیار تهیونگی دستیار مورد اعتمادش برای چی مارو اوردی اینجا؟
جونگوو:میدونی چرا بزار یه داستان بگم (یه صندلی براش اوردن)(چرا یاد بچه رئیس افتادم؟)
جونگوو:یه پسر بود که از بچگی با همسایش بزرگ شده بود اونا مورد اعتماد ترین دوستای هم بودن ولی خب همسایه پسر خانواده نداشت و برای اینکه بتونه سرپا باشه باید پول میداشت پس رفت تو عمارت یه پستفطرت کار کرد...
دختر در اونجا عاشق ارباب عمارت شد و وقتی که قرارداد کارش تموم شد به محله برگشت ولی دختر پسرکی که عاشق خودش بود رو تنها دوست خودش میدونست
دختر روزا میومد و از عشقش به پسر میگفت و پسر حسرت میخورد پس به خودش قول داد تا اون پسرو نابود کنه اون دختر سال ها بعدش بخاطر همون پسر خودکشی کرد
هدف منم اینه دختر احمق یونگ عاشق فردی به نام کیم تهیونگ بود کیم تهیونگگگ مردی بود که همه آرزوشو دارن مثل تو ات وقتی دیدم که چطور به تو توجه میکنه ولی یونگ منو حتی آدمم حساب نمیکرد عصبی میشدم الانم با نابود کردن اطرافیانش اونو نابود میکنم
ات:خواهش میکنم اینکارو نکن تو نمیتونی کسیو مجبور به دوستداشتنش کنی
جونگوو:حرف بسه خیله خب شروع کنید
توی همون لحظه ها چند تا مرد هیکلی اومدن مرد ها توی دستاشون سیم و شلاق داشتن ات و یونا جفتشون ترسیده بودن...
☆۴ ساعت بعد☆
مرد ها اون دختر ها رو تا حدی زده بودن که دستای خودشون درد داشت ات و یونا جونی برای حتی نفس کشیدن هم نداشتم و قطعا اگه یه امید کوچولو نداشتن تا الان مرده بودن سردی زمین تا پوست و استخونشون میرفت ولی خب اونا بدترشم چشیده بودن
☆فلش بک☆
ات داشت از مادرش بخاطر نمره ۱۹ کتک میخورد و یونا هم مداخله میکرد تا مادرش آروم باشه ولی اون هم لای کتک کاری ات و مامانش خب کتک میخورد ات بع از اون روز تا ۳ روز توی زیرزمین بدون آب و غذا بود...
☆پایان فلش بک☆
چند دقیقه گذشت تا اینکه جونگوو وارد شد...
جونگوو:اگه این قاب زیبارو برای تهیونگ بفرستم چه حالی میشه؟
جونگوو عکسی از اون دوتا گرفت و با شماره ناشناس برای تهیونگ فرستاد
☆عمارت تهیونگ☆
تهیونگ و جکونگکوک هردو در حای امتحان کردن انواع راه ها برای ردیابی ات بودن کهپیامی به گوشی ته رفت و ته با باز کردن عکس به شدت عصبی شد به حدی که حتی جلوی چشمهاش هم نمیدید (جدی میفرمایید؟)
ات و یونا رو داخل بیابون ول کرده بودن که صد سال کسی رد نمیشد ولی از شانسشون ولیعهد کانادا با رئیس جمهور جلسه داشت پس داشت از بیابون رد میشد که اوندو رو دید
ولیعهد:حالتون خوبه خانوما؟
یونا:خواهش میکنم کمک منو دوستم کن
ولیعهد:کمک...باسه الان میام
ولیعهد رفت و با دوتا از بادیگاردهاش اومد اونارو به داخل ماشین بردن و بعد از جلسه کوتاه ولیعهد با رئس جمهور به سمت هتل راهی شدن همونجا ولیعهد دکتری خبر کرد تا به کمکشون بره
☆چند ساعت بعد☆
دکتر:ضربه های بدی دیدن لطفا مراقبشون باشد
و بعد از تعظیم رفت
الکس(ولیعهد):حالتون خوبه؟چیزی نیاز ندارید؟
این از پارت بعدی ✨️💖
۷.۰k
۰۹ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.