تهیونگ نفسزنان به فرودگاه رسید بدون لحظهای مکث نگاهش

تهیونگ نفس‌زنان به فرودگاه رسید. بدون لحظه‌ای مکث، نگاهش رو به اطراف چرخوند و توی اون شلوغی، چشم‌های مضطربش دنبال یه نفر می‌گشت—مینجی.

قلبش دیوانه‌وار می‌زد. بین مسافرها دوید، چک کرد، اما هرچی بیشتر نگاه می‌کرد، کمتر می‌دیدش. حس می‌کرد نفسش بالا نمیاد. نه... امکان نداشت... باید هنوز اینجا باشه!

با عجله به سمت پذیرش رفت، دستش رو محکم روی پیشخوان گذاشت و با صدایی که از اضطراب می‌لرزید، گفت:

"ببخشید، مسافری به نام مینجی... چند دقیقه پیش باید اینجا بوده باشه. می‌شه لطفاً پیجش کنید؟"

مسئول پذیرش با آرامش نگاهی به مانیتورش انداخت، چند لحظه چیزی نگفت، بعد سرش رو بلند کرد و گفت:

"متأسفم، اما پروازش چند دقیقه‌ای می‌شه که حرکت کرده."

تهیونگ سر جاش خشک شد. انگار زمین زیر پاش خالی شد.

"چند دقیقه‌ای می‌شه که حرکت کرده..."

چند ثانیه طول کشید تا مغزش این جمله رو پردازش کنه. نه، نباید این‌طور تموم می‌شد... اون هنوز یه دنیا حرف برای گفتن داشت. هنوز باید ازش معذرت‌خواهی می‌کرد، باید می‌گفت که منظورش اون حرف‌هایی که زده بود، نبود...

اما حالا دیگه دیر شده بود. مینجی رفته بود.


ادامه دارد...!؟
دیدگاه ها (۱)

...تهیونگ با ناامیدی تمام به سمت خونش برگشت. قلبش سنگین بود ...

....ثانیه‌ها، دقیقه‌ها، روزها، هفته‌ها، ماه‌ها و سال‌ها از ا...

تهیونگ حس کرد قلبش از جا کنده شده. بدون لحظه‌ای فکر، به سمت ...

یک هفته از اون روز گذشته بود. یک هفته‌ای که برای تهیونگ مثل ...

جیمین فیک زندگی پارت ۴۲#

black flower(p,292)

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط