تهیونگ حس کرد قلبش از جا
تهیونگ حس کرد قلبش از جا
کنده شده. بدون لحظهای فکر، به سمت خونهی مینجی دوید. نفسش تند شده بود، دستهاش میلرزید، و فقط یه چیز توی ذهنش بود: باید بهش برسم... باید جلوشو بگیرم!
با عجله زنگ در رو فشار داد. چند ثانیه بعد، مادر مینجی در رو باز کرد. هنوز نفس تهیونگ جا نیفتاده بود که با اضطراب گفت:
"مینجی کجاست؟! بهم بگید!"
مادر مینجی که از شدت عجله و آشفتگی تهیونگ تعجب کرده بود، با لحنی آروم ولی ناراحت جواب داد:
"چند ساعتی میشه که رفته فرودگاه... پروازش هم چند دقیقه دیگه حرکت میکنه."
همین کافی بود تا تهیونگ بدون حرف اضافهای به سمت خیابون بدوه. باید هر طور شده بهش میرسید.
تاکسیای رو که توی خیابون بود متوقف کرد و با عجله سوار شد. با صدایی که همونقدر که دستپاچه بود، التماس هم توش موج میزد، به راننده گفت:
"به سریعترین حالت ممکن منو به فرودگاه برسونید، خواهش میکنم!"
راننده چیزی نگفت، فقط سری تکون داد و با بیشترین سرعت ممکن راه افتاد. تهیونگ دستهاش رو توی هم قفل کرد، پاهاش بیقرار بودن، قلبش تندتر از همیشه میزد. هر لحظه که میگذشت، حس میکرد ممکنه برای همیشه دیر بشه.
«ای کاش دیگه نبینمت»
صدای خودش توی سرش پیچید و باعث شد چشمهاش رو محکم ببنده. اون لحظه نفهمیده بود چی میگه، ولی حالا... حالا اگه واقعا مینجی رو از دست میداد چی؟ اگه واقعا هیچوقت دیگه نمیدیدش؟
نمیخواست حتی بهش فکر کنه. فقط باید هر طور شده بهش میرسید... قبل از اینکه خیلی دیر بشه.
کنده شده. بدون لحظهای فکر، به سمت خونهی مینجی دوید. نفسش تند شده بود، دستهاش میلرزید، و فقط یه چیز توی ذهنش بود: باید بهش برسم... باید جلوشو بگیرم!
با عجله زنگ در رو فشار داد. چند ثانیه بعد، مادر مینجی در رو باز کرد. هنوز نفس تهیونگ جا نیفتاده بود که با اضطراب گفت:
"مینجی کجاست؟! بهم بگید!"
مادر مینجی که از شدت عجله و آشفتگی تهیونگ تعجب کرده بود، با لحنی آروم ولی ناراحت جواب داد:
"چند ساعتی میشه که رفته فرودگاه... پروازش هم چند دقیقه دیگه حرکت میکنه."
همین کافی بود تا تهیونگ بدون حرف اضافهای به سمت خیابون بدوه. باید هر طور شده بهش میرسید.
تاکسیای رو که توی خیابون بود متوقف کرد و با عجله سوار شد. با صدایی که همونقدر که دستپاچه بود، التماس هم توش موج میزد، به راننده گفت:
"به سریعترین حالت ممکن منو به فرودگاه برسونید، خواهش میکنم!"
راننده چیزی نگفت، فقط سری تکون داد و با بیشترین سرعت ممکن راه افتاد. تهیونگ دستهاش رو توی هم قفل کرد، پاهاش بیقرار بودن، قلبش تندتر از همیشه میزد. هر لحظه که میگذشت، حس میکرد ممکنه برای همیشه دیر بشه.
«ای کاش دیگه نبینمت»
صدای خودش توی سرش پیچید و باعث شد چشمهاش رو محکم ببنده. اون لحظه نفهمیده بود چی میگه، ولی حالا... حالا اگه واقعا مینجی رو از دست میداد چی؟ اگه واقعا هیچوقت دیگه نمیدیدش؟
نمیخواست حتی بهش فکر کنه. فقط باید هر طور شده بهش میرسید... قبل از اینکه خیلی دیر بشه.
- ۱.۷k
- ۰۲ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط