پارت339
#پارت339
_روزبه تا سفارشا میاد من برم دستامو بشورم بیام!
روزبه سرش را بالا گرفت و گفت :
تنها؟بذا بیام بات !
مهری از جا بلند شد و لبه ی تخت مشغول پوشیدن کتونی هایش شد :
_ن خب شاید غذا رو آوردن نمیشه ک ول کنی اینجا رو میرم زودمیام !
روزبه سری تکان داد و تاکید کرد:
_گوشیتو ببر همرات گم نشی ی وقت کوچولو!
مهری خندید و به طرف دستشویی راه افتاد...
چند قدم که از تختی که نشسته بودند فاصله گرفت ، با شنیدن صدای خنده ی آشنایی سرش را برگرداند ،
با چشمانی گرد به مهرزاد که در فاصله ی کمی از او نشسته بود نگاه کرد .
سریع به خودش آمد و پیش روزبه برگشت.
هولزده کفش هایش را در آورد و روی تخت نشست ، اما اینبار کنار روزبه نه روبه رویش!
_بدبخت شدیم رفت ، مهرزاد تخت پشتیمونه !
تو رو ببینه واویلاس!
روزبه ابروهایش را بالا انداخت و گفت:
_باشه حالا هول نکن ، غذا میخوریم میریم دیگ !
مهرنوش دست هایش را مشت کرد و با عصبانیت گفت:
_نمیخوام کوفتم از گلوم پایین نمیره کنار این عوضی!
بیا بریم ی جا دیگ !
روزبه به عصبانیت و هولزدگی اش لبخندی زد و دستش را دور گردنش حلقه کرد و با لحن اطمینان بخشی گفت :
_اصلا ببینمون ! میخواد چیکار کنه مگه؟
حرص میخوره منم دلم خنک میشه ...
مهری از این همه خونسردی روزبه حرصش گرفته بود : میره به بابام میگه خوو!
روزبه سرش بالا گرفت و به گارسون که غذا را آورد و مشغول چیدنش روی تخت شد نگاهی انداخت .
_خب بگه ! چه بهتر کار منم راحت میکنه !
دستش را از دور گردنش برداشت و ظرف غذا را جلویش گذاشت !
_بخور اون پشتش بهته نمی بینت ...
...
_روزبه تا سفارشا میاد من برم دستامو بشورم بیام!
روزبه سرش را بالا گرفت و گفت :
تنها؟بذا بیام بات !
مهری از جا بلند شد و لبه ی تخت مشغول پوشیدن کتونی هایش شد :
_ن خب شاید غذا رو آوردن نمیشه ک ول کنی اینجا رو میرم زودمیام !
روزبه سری تکان داد و تاکید کرد:
_گوشیتو ببر همرات گم نشی ی وقت کوچولو!
مهری خندید و به طرف دستشویی راه افتاد...
چند قدم که از تختی که نشسته بودند فاصله گرفت ، با شنیدن صدای خنده ی آشنایی سرش را برگرداند ،
با چشمانی گرد به مهرزاد که در فاصله ی کمی از او نشسته بود نگاه کرد .
سریع به خودش آمد و پیش روزبه برگشت.
هولزده کفش هایش را در آورد و روی تخت نشست ، اما اینبار کنار روزبه نه روبه رویش!
_بدبخت شدیم رفت ، مهرزاد تخت پشتیمونه !
تو رو ببینه واویلاس!
روزبه ابروهایش را بالا انداخت و گفت:
_باشه حالا هول نکن ، غذا میخوریم میریم دیگ !
مهرنوش دست هایش را مشت کرد و با عصبانیت گفت:
_نمیخوام کوفتم از گلوم پایین نمیره کنار این عوضی!
بیا بریم ی جا دیگ !
روزبه به عصبانیت و هولزدگی اش لبخندی زد و دستش را دور گردنش حلقه کرد و با لحن اطمینان بخشی گفت :
_اصلا ببینمون ! میخواد چیکار کنه مگه؟
حرص میخوره منم دلم خنک میشه ...
مهری از این همه خونسردی روزبه حرصش گرفته بود : میره به بابام میگه خوو!
روزبه سرش بالا گرفت و به گارسون که غذا را آورد و مشغول چیدنش روی تخت شد نگاهی انداخت .
_خب بگه ! چه بهتر کار منم راحت میکنه !
دستش را از دور گردنش برداشت و ظرف غذا را جلویش گذاشت !
_بخور اون پشتش بهته نمی بینت ...
...
۱.۹k
۰۳ آبان ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.