بعد از اون آغوش سنگین و پر از اشک بورام بیهیچ حرفی مستق
بعد از اون آغوش سنگین و پر از اشک، بورام بیهیچ حرفی مستقیم به سمت حمام رفت. آب گرم روی صورتش میریخت و صدای هقهق خفهشدهاش با بخار آب قاطی میشد. بیرون که آمد، حتی به سفرهی شام نگاه هم نکرد. در اتاقش را بست و پشتش تکیه زد.
از آن شب به بعد، اتاق بورام پناهگاهش شد. پردهها همیشه کشیده، چراغ خاموش، فقط صدای آهستهی نفسهایش که شبها به سختی بالا میآمد.
یونا که حالا شغل خودش را داشت، صبح زود میرفت و شبهنگام برمیگشت. حتی اگر دلش برای بورام تنگ میشد، جرات نمیکرد در اتاق را باز کند. میدانست خواهرش آرامش خودش را در تنهایی جستوجو میکند.
پدرشان هم، با وجود سن بالا، هر روز صبح کلید مغازه را برمیداشت. در مغازه را باز میکرد، گلها را آب میداد و به مشتریهایی که هنوز سر میزدند لبخند خستهای تحویل میداد. او خوب میدانست هیچکس مثل بورام نمیتواند گلها را با عشق بچیند، اما سعی میکرد شعلهی کوچک مغازه خاموش نشود.
خانه اما بیروح شده بود. اتاق بورام، پشت آن در بسته، مثل دنیایی بود که کسی جرأت ورود به آن را نداشت.
چند روزی گذشت. مغازه حالا بوی دیگری داشت؛ بویی خسته، بیروح، که نبودن دستهای بورام را فریاد میزد. پدرش تمام تلاشش را میکرد، اما گلها آن درخشش همیشگی را نداشتند.
یک بعدازظهر آرام، دوباره همان ماشین مشکی جلوی مغازه ایستاد. راننده پیاده شد، در را باز کرد و کوک قدم به خیابان گذاشت. ماسک روی صورتش بود، اما نگاهش آشکارا در جستوجو بود.
وقتی وارد مغازه شد، بهجای بورام، پدرش را دید که با دقت مشغول آب دادن گلها بود. کوک لحظهای مکث کرد، نگاهش روی صندلی پشت میز که خالی مانده بود، ثابت ماند.
پدر که متوجه حضور او شد، کمی جا خورد اما خیلی زود خودش را جمع کرد.
– خوش اومدی… چیزی لازم داری؟
کوک لبخند محوی زد و آرام گفت:
– من دنبال بورام بودم.
پدر لحظهای به او خیره ماند. آهی کشید و سرش را به نشانهی تأسف تکان داد.
– بورام… دیگه اینجا نمیاد. مغازه رو من میگردونم.
نگاه کوک برای چند ثانیه در گلهای نیمهخشک و دستههای ناقص مانده غرق شد. چیزی در دلش فرو ریخت، اما صدایش آرام ماند.
– میتونم… دوباره برگردم؟ شاید فردا… یا هر وقت خودش خواست بیاد.
پدر پاسخی نداد، فقط نگاه خستهاش را به کوک دوخت. سکوتی بینشان حاکم شد.
کوک دستهی کوچکی از گلهای ابی صورتی برداشت، پولش را روی میز گذاشت، و قبل از رفتن فقط یک جمله گفت:
– لطفاً بهش بگید… هنوز منتظرم.
و از مغازه بیرون رفت.
از آن شب به بعد، اتاق بورام پناهگاهش شد. پردهها همیشه کشیده، چراغ خاموش، فقط صدای آهستهی نفسهایش که شبها به سختی بالا میآمد.
یونا که حالا شغل خودش را داشت، صبح زود میرفت و شبهنگام برمیگشت. حتی اگر دلش برای بورام تنگ میشد، جرات نمیکرد در اتاق را باز کند. میدانست خواهرش آرامش خودش را در تنهایی جستوجو میکند.
پدرشان هم، با وجود سن بالا، هر روز صبح کلید مغازه را برمیداشت. در مغازه را باز میکرد، گلها را آب میداد و به مشتریهایی که هنوز سر میزدند لبخند خستهای تحویل میداد. او خوب میدانست هیچکس مثل بورام نمیتواند گلها را با عشق بچیند، اما سعی میکرد شعلهی کوچک مغازه خاموش نشود.
خانه اما بیروح شده بود. اتاق بورام، پشت آن در بسته، مثل دنیایی بود که کسی جرأت ورود به آن را نداشت.
چند روزی گذشت. مغازه حالا بوی دیگری داشت؛ بویی خسته، بیروح، که نبودن دستهای بورام را فریاد میزد. پدرش تمام تلاشش را میکرد، اما گلها آن درخشش همیشگی را نداشتند.
یک بعدازظهر آرام، دوباره همان ماشین مشکی جلوی مغازه ایستاد. راننده پیاده شد، در را باز کرد و کوک قدم به خیابان گذاشت. ماسک روی صورتش بود، اما نگاهش آشکارا در جستوجو بود.
وقتی وارد مغازه شد، بهجای بورام، پدرش را دید که با دقت مشغول آب دادن گلها بود. کوک لحظهای مکث کرد، نگاهش روی صندلی پشت میز که خالی مانده بود، ثابت ماند.
پدر که متوجه حضور او شد، کمی جا خورد اما خیلی زود خودش را جمع کرد.
– خوش اومدی… چیزی لازم داری؟
کوک لبخند محوی زد و آرام گفت:
– من دنبال بورام بودم.
پدر لحظهای به او خیره ماند. آهی کشید و سرش را به نشانهی تأسف تکان داد.
– بورام… دیگه اینجا نمیاد. مغازه رو من میگردونم.
نگاه کوک برای چند ثانیه در گلهای نیمهخشک و دستههای ناقص مانده غرق شد. چیزی در دلش فرو ریخت، اما صدایش آرام ماند.
– میتونم… دوباره برگردم؟ شاید فردا… یا هر وقت خودش خواست بیاد.
پدر پاسخی نداد، فقط نگاه خستهاش را به کوک دوخت. سکوتی بینشان حاکم شد.
کوک دستهی کوچکی از گلهای ابی صورتی برداشت، پولش را روی میز گذاشت، و قبل از رفتن فقط یک جمله گفت:
– لطفاً بهش بگید… هنوز منتظرم.
و از مغازه بیرون رفت.
- ۳.۰k
- ۰۵ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط