بورام در رو باز کرد هوای خنک صبح به صورتش خورد و با عجله
بورام در رو باز کرد. هوای خنک صبح به صورتش خورد و با عجله، بدون اینکه پشت سرش رو نگاه کنه، بیرون رفت. صدای بسته شدن در مثل پتکی روی قلب کوک فرود اومد.
کوک سر جاش ایستاده بود، دستهاش هنوز کنار چهارچوب در قفل شده. نگاهش روی جای خالی بورام خشک مونده بود.
اعضا کمی مردد بودن. نامجون جلو اومد:
– کوک… گوش کن، ما فقط—
کوک آروم برگشت. نگاهش سرد و بیروح شده بود. صدایی که همیشه گرم و پرانرژی بود، حالا یخ زده:
– کسی. حق. نداره. با من حرف بزنه.
همه ساکت شدند. حتی جیمین که همیشه میخواست فضا رو سبکتر کنه، نفسش رو در سینه حبس کرد.
کوک بدون هیچ کلمهی دیگهای از بینشون رد شد، رفت سمت اتاقش و در رو محکم بست. صدای کوبیده شدن در، اعضا رو بیشتر از قبل نگران کرد.
درون اتاق، کوک پشت در نشست. دستش رو روی صورتش گذاشت. چشمهاش پر از خشم و غم بود. نجوا کرد:
– بورام…
بورام با قدمهای لرزون خودش رو به کوچهی خونهشون رسوند. چشمهاش هنوز کمی خیس بود، ولی اشکها رو پاک میکرد تا کسی متوجه نشه. وقتی در رو باز کرد، یونا که روی مبل نشسته بود، یکهو بلند شد.
– اونی…!
صدای یونا لرز داشت. خودش رو انداخت توی بغل بورام. اشکهاش بیاختیار سرازیر شد.
– خیلی ترسیدم… فکر کردم دیگه برنمیگردی.
بورام لبخند کمرنگی زد و دستهاش رو دور شونهی یونا حلقه کرد.
– من اینجام… من هیچوقت نمیذارم تنها بمونی.
در همین لحظه، پدرشون از اتاق بیرون اومد. چهرهاش خسته و نگران بود. نزدیک شد و دست لرزونش رو روی شونهی بورام گذاشت.
– دخترم… خدا رو شکر سالمی.
بورام طاقت نیاورد. توی بغل پدر خم شد و نفس عمیقی کشید. برای اولین بار بعد از مدتها حس کرد جایی هست که هنوز بهش تعلق داره.
یونا هم دستهاشو محکمتر دور هر دوشون حلقه کرد. سهتایی، وسط هال کوچک خونه، در سکوتی پر از آرامش همدیگه رو بغل کرده بودن.
کوک سر جاش ایستاده بود، دستهاش هنوز کنار چهارچوب در قفل شده. نگاهش روی جای خالی بورام خشک مونده بود.
اعضا کمی مردد بودن. نامجون جلو اومد:
– کوک… گوش کن، ما فقط—
کوک آروم برگشت. نگاهش سرد و بیروح شده بود. صدایی که همیشه گرم و پرانرژی بود، حالا یخ زده:
– کسی. حق. نداره. با من حرف بزنه.
همه ساکت شدند. حتی جیمین که همیشه میخواست فضا رو سبکتر کنه، نفسش رو در سینه حبس کرد.
کوک بدون هیچ کلمهی دیگهای از بینشون رد شد، رفت سمت اتاقش و در رو محکم بست. صدای کوبیده شدن در، اعضا رو بیشتر از قبل نگران کرد.
درون اتاق، کوک پشت در نشست. دستش رو روی صورتش گذاشت. چشمهاش پر از خشم و غم بود. نجوا کرد:
– بورام…
بورام با قدمهای لرزون خودش رو به کوچهی خونهشون رسوند. چشمهاش هنوز کمی خیس بود، ولی اشکها رو پاک میکرد تا کسی متوجه نشه. وقتی در رو باز کرد، یونا که روی مبل نشسته بود، یکهو بلند شد.
– اونی…!
صدای یونا لرز داشت. خودش رو انداخت توی بغل بورام. اشکهاش بیاختیار سرازیر شد.
– خیلی ترسیدم… فکر کردم دیگه برنمیگردی.
بورام لبخند کمرنگی زد و دستهاش رو دور شونهی یونا حلقه کرد.
– من اینجام… من هیچوقت نمیذارم تنها بمونی.
در همین لحظه، پدرشون از اتاق بیرون اومد. چهرهاش خسته و نگران بود. نزدیک شد و دست لرزونش رو روی شونهی بورام گذاشت.
– دخترم… خدا رو شکر سالمی.
بورام طاقت نیاورد. توی بغل پدر خم شد و نفس عمیقی کشید. برای اولین بار بعد از مدتها حس کرد جایی هست که هنوز بهش تعلق داره.
یونا هم دستهاشو محکمتر دور هر دوشون حلقه کرد. سهتایی، وسط هال کوچک خونه، در سکوتی پر از آرامش همدیگه رو بغل کرده بودن.
- ۳.۹k
- ۰۵ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط