رمان
#رمان
#عاشقانه
#مذهبی
رمان " تنهای من "
ادامه رمان ...
پارت 5
... من از اون ادمایی نیستم که دم به دقیقه پی وی این و اون باشه و می خام یه چیزی بگم ناراحت نشی من تا چند وقت پیش حتی از دخترا خوشم نمیومد چه برسه به اینکه بخام برم پیویشون .
تا وقتیکه شما رو دیدم . من واقعا تو عمرم دختری با وقار و متانت و خانومی تو ندیده بودم . واقعا دارم راست میگم . تو بهترین دختری بودی ک من تا به حال دیده بودم . من واقعا عاشقت شدم . و اینکه من یه فرقی با بقیه پسرا دارم اینکه : اونا عاشق تیپ و قیافه و مانتو کوتاه و موهای بلند بیرون اومده میشن و اگه یه روزی یکی بهتر از اونو ببینن قید قبلی رو میرنن و میرن سراغ نفر بعدی ، ولی من با اونا فرق دارم . چون تو مثل بقیه دخترا نه تیپی میزنی ، نه ارایش میکنی ، و نه موهاتو بیرون میزاری ، نه مانتو کوتاه میپوشی ، نه شلوار چسب و کوتاه .
پس قطعا کسی که عاشقت بشه ، عاشق خودت میشه نه تیپ و قیافت
من : باشه بابا . باشه باور کردم.
تنها : خب پس حالا لطفا بلاک نکن دیگه.
من : پس چیکار کنم دقیقا ؟ هم حرفاتو شنیدم هم باور کردم دیگه چی؟
تنها : دلم میخاد باهام حرف بزنی
من : پس تا الان داشتیم چیکار میکردیم ؟!
تنها : درسته حرف میزدیم ولی من دلم میخاد همیشه باهم حرف برنیم .
من : نه نمیشه ، به هیچ عنوان (اصلا)
تنها : اخه چرا ؟
من : چون گناهه
تنها : حرف زدن که گناه نیست
من : چرا همونم گناهه
تنها : اخه حرف بدی که نیس همین حرفای ساده در حد سلام و علیک و اخبار روزانت همین .
من : ن نمیشهههههههه
تنها : دوست داری دوباره به جون خدا قسمت بدم ؟
من : نه
تنها : پس قبول کن
من : باشه ولی فقط در حد سلام و علیک جوابتو میدم
تنها : و اخبار روزانت
من : ینی چی اخبار روزانه ؟!
من که نمیتونم هر اتفاقیو که برام افتاد رو بهت بگم اگه بگم هم شاید ناراحت بشی ، دروغم ک نمیتونم بگم ، پس نمیگم .
تنها : در اون حد نمیخاد بگی در حدی که کسی اذیتت کرد و ناراحتت کرد بهم بگو ، در این حد بسه !
من با اینکه از پیاماشه تعجب کرده بودم و بخاطر اینکه حواسش بهم هست با خوشحالی گفتم : باشه
روز ها گذشت و ' تنها ' هی متوجه حل بد و ناراحتی من میشد نه اینکه همش رو به من بگم ن ، ولی خبردار میشد چرا اش رو هم نمیدونم چطور ، و منرا دلداری میداد و اونقدر باهام حرف میزد تا اروم بشم ..
این اخلاقشو دوست داشتم . ولی هرچی بهش اصرار کردم خودشو معرفی کنه نکرد تا اینکه یه روز ...
ادامه دارد ...
اینم رمانم تقدیم به نگاه قشنگتون
امیدوارم لذت برده باشید
و لطفا لایک کنید و نظرات قشتنگتون رو هم بنویسید تا انرژی بگیرم و روزی دو پارت یا سه پارت براتون بزارم
#عاشقانه
#مذهبی
رمان " تنهای من "
ادامه رمان ...
پارت 5
... من از اون ادمایی نیستم که دم به دقیقه پی وی این و اون باشه و می خام یه چیزی بگم ناراحت نشی من تا چند وقت پیش حتی از دخترا خوشم نمیومد چه برسه به اینکه بخام برم پیویشون .
تا وقتیکه شما رو دیدم . من واقعا تو عمرم دختری با وقار و متانت و خانومی تو ندیده بودم . واقعا دارم راست میگم . تو بهترین دختری بودی ک من تا به حال دیده بودم . من واقعا عاشقت شدم . و اینکه من یه فرقی با بقیه پسرا دارم اینکه : اونا عاشق تیپ و قیافه و مانتو کوتاه و موهای بلند بیرون اومده میشن و اگه یه روزی یکی بهتر از اونو ببینن قید قبلی رو میرنن و میرن سراغ نفر بعدی ، ولی من با اونا فرق دارم . چون تو مثل بقیه دخترا نه تیپی میزنی ، نه ارایش میکنی ، و نه موهاتو بیرون میزاری ، نه مانتو کوتاه میپوشی ، نه شلوار چسب و کوتاه .
پس قطعا کسی که عاشقت بشه ، عاشق خودت میشه نه تیپ و قیافت
من : باشه بابا . باشه باور کردم.
تنها : خب پس حالا لطفا بلاک نکن دیگه.
من : پس چیکار کنم دقیقا ؟ هم حرفاتو شنیدم هم باور کردم دیگه چی؟
تنها : دلم میخاد باهام حرف بزنی
من : پس تا الان داشتیم چیکار میکردیم ؟!
تنها : درسته حرف میزدیم ولی من دلم میخاد همیشه باهم حرف برنیم .
من : نه نمیشه ، به هیچ عنوان (اصلا)
تنها : اخه چرا ؟
من : چون گناهه
تنها : حرف زدن که گناه نیست
من : چرا همونم گناهه
تنها : اخه حرف بدی که نیس همین حرفای ساده در حد سلام و علیک و اخبار روزانت همین .
من : ن نمیشهههههههه
تنها : دوست داری دوباره به جون خدا قسمت بدم ؟
من : نه
تنها : پس قبول کن
من : باشه ولی فقط در حد سلام و علیک جوابتو میدم
تنها : و اخبار روزانت
من : ینی چی اخبار روزانه ؟!
من که نمیتونم هر اتفاقیو که برام افتاد رو بهت بگم اگه بگم هم شاید ناراحت بشی ، دروغم ک نمیتونم بگم ، پس نمیگم .
تنها : در اون حد نمیخاد بگی در حدی که کسی اذیتت کرد و ناراحتت کرد بهم بگو ، در این حد بسه !
من با اینکه از پیاماشه تعجب کرده بودم و بخاطر اینکه حواسش بهم هست با خوشحالی گفتم : باشه
روز ها گذشت و ' تنها ' هی متوجه حل بد و ناراحتی من میشد نه اینکه همش رو به من بگم ن ، ولی خبردار میشد چرا اش رو هم نمیدونم چطور ، و منرا دلداری میداد و اونقدر باهام حرف میزد تا اروم بشم ..
این اخلاقشو دوست داشتم . ولی هرچی بهش اصرار کردم خودشو معرفی کنه نکرد تا اینکه یه روز ...
ادامه دارد ...
اینم رمانم تقدیم به نگاه قشنگتون
امیدوارم لذت برده باشید
و لطفا لایک کنید و نظرات قشتنگتون رو هم بنویسید تا انرژی بگیرم و روزی دو پارت یا سه پارت براتون بزارم
۲۵.۹k
۰۸ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.