رمان
#رمان
#عاشقانه
#مذهبی
رمان " تنهای من "
ادامه رمان ...
پارت 3
در یکی از شب ها ک با دوستم در ان محوطه پرسه می زدیم به سمت موکب چای رفتیم بعد ۲ تا چای گرفتیم بعد رفتیم به موکب کنار که فرش داشت و روی فرش نشستیم که چای بخوریم . هنوز چای نخورده بودیم ک یکی از مسئول های همان موکب امد و پشت سر ما نشست و با جمله " درسته گل پشت و رو نداره" ولی بچرخین کارِتون دارم سر صحبت رو باز کرد. ما چرخیدیم و اون خادمه( مسئول همونجا) گفت می خام باهاتون صحبت کنم .(حالا من و دوستم شال هامون کمی عقب رفته بود ، و موهامونم دیده میشد و با لباس های کوتاه و شروال های چسب هم بودیم)
بهمون گفت : الان شما چرا حجاب ندارین؟ بعد من بهش گفتم ک شالم میره عقب و دوستمم یه چی گفت و هرکدوممون یه بهونه ای اوردیم . بعد باهامون یه عالمه صحبت کرد و این طوری شد ک چادری شدم و از اون زمان هنوز چادرم رو نگه داشتم و ازش دل زده نشدم و نزاشتمش کنار
دختر : که اینطور پس چادری نبودی از اول
من : نه
دختر : میخام یه واقعیتو بهت بگم : چادر خیلی بهت میاد
و من در حالی که درونم غوغا شد جواب دادم : خوشحال شدم این حرفت رو شنیدم .
بعد با آیسان رفتیم و کمی دور زدیم .
بعد با هم حرف زدیم . خلاصه اینکه یه جورایی دوست شدیم . چند روز رفتم دانشگاه که در هفته دوم دانشگاه یکی به اسم " تنها " بهم پیام داد .
ادامه دارد ....
اینم رمانم تقدیم به نگاه قشنگتون
امیدوارم لذت برده باشید
و لطفا لایک کنید و نظرات قشتنگتون رو هم بنویسید تا انرژی بگیرم و روزی دو پارت یا سه پارت براتون بزارم
#عاشقانه
#مذهبی
رمان " تنهای من "
ادامه رمان ...
پارت 3
در یکی از شب ها ک با دوستم در ان محوطه پرسه می زدیم به سمت موکب چای رفتیم بعد ۲ تا چای گرفتیم بعد رفتیم به موکب کنار که فرش داشت و روی فرش نشستیم که چای بخوریم . هنوز چای نخورده بودیم ک یکی از مسئول های همان موکب امد و پشت سر ما نشست و با جمله " درسته گل پشت و رو نداره" ولی بچرخین کارِتون دارم سر صحبت رو باز کرد. ما چرخیدیم و اون خادمه( مسئول همونجا) گفت می خام باهاتون صحبت کنم .(حالا من و دوستم شال هامون کمی عقب رفته بود ، و موهامونم دیده میشد و با لباس های کوتاه و شروال های چسب هم بودیم)
بهمون گفت : الان شما چرا حجاب ندارین؟ بعد من بهش گفتم ک شالم میره عقب و دوستمم یه چی گفت و هرکدوممون یه بهونه ای اوردیم . بعد باهامون یه عالمه صحبت کرد و این طوری شد ک چادری شدم و از اون زمان هنوز چادرم رو نگه داشتم و ازش دل زده نشدم و نزاشتمش کنار
دختر : که اینطور پس چادری نبودی از اول
من : نه
دختر : میخام یه واقعیتو بهت بگم : چادر خیلی بهت میاد
و من در حالی که درونم غوغا شد جواب دادم : خوشحال شدم این حرفت رو شنیدم .
بعد با آیسان رفتیم و کمی دور زدیم .
بعد با هم حرف زدیم . خلاصه اینکه یه جورایی دوست شدیم . چند روز رفتم دانشگاه که در هفته دوم دانشگاه یکی به اسم " تنها " بهم پیام داد .
ادامه دارد ....
اینم رمانم تقدیم به نگاه قشنگتون
امیدوارم لذت برده باشید
و لطفا لایک کنید و نظرات قشتنگتون رو هم بنویسید تا انرژی بگیرم و روزی دو پارت یا سه پارت براتون بزارم
۸.۴k
۰۵ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.