پارت
پارت 1
اغوشی سرد
همه چیز از اون روزی شروع شد که دنیا رفتش دنیا فقدر دختر عموم نبود رفیقم نبود خواهرم بودش همه کسم بود 7سال قبل ماجرا بود وقتی که دنیا می خواست رشته مورد علاقه اشو انتخاب کنه عاشق پزشکی بود اما مقرات خانواده این اجازه نمیداد همه باید نظامی می شدن یه شغل دور از خانواده و پر دردسر همیشه حرف حرف پدرم بود نه که پسر بزرگ خانواده بود همه باید حرف گوش میدادن هر کاری که کردم پدرمو و عموم راضی کنم نشد اخر سرم پدرم زندانیم کرد تو اتاقم
برادرم بابت این شغل نمی خواست پدرم از خانواده پرتش کرد بیرون
دنیا به پدر و مادرش خیلی وابسته بودش عمومم دست کمی از پدرم نداشت دنیا اون سال قید رویاشو زد
دنیا 6سال از من بزرگ تر بودش من اون موقعه 12سالم بود
خانواده ما مذهبی بودش همیشه مشکل بود برامون چون فقدر حجاب نبود که زور گویشون و عقاید مسخرشون اذیتمون می کرد 7سال بعدش که دنیا یه سروان بودش تو شغلش خیلی خوب بود
تو خانواده فقدر من پلیس نشدم اونم به لطف پدر بزرگم بود
دنیا عاشق شده بود عاشق یه پسر خیلی خوب خیلی همو دوست داشتن تنها فرقش این بود که خانواده اش مذهبی نبود نمی دونستیم چیکار کنیم
دنیا: سارا چیکار کنم من بدون آرش می میرم این دیگه شغلم نیست بخواهن دخالت کنن
من:نمی دونم نظرت چیه باهاشون صحبت کنیم
دنیا:صحبت با اونا اصلا کاش پدرجون زنده بود می تونستیم از اون کمک بخواهیم
من: اوهم خب مستقیم باهاشون حرف میزنیم باید از حق خودمون دفاع کنیم
دنیا:دلت خوشه ها مگه دادگاه دفاع کنیم سر انتخاب شغلم یادت رفت چی شد همون برادرت یادت رفت بابات چیکار کرد
من: دنیا اخر سر باید حرف بزنیم که
دنیا:امشب میگم
ترسیدم کاش اون شب اجازه نمی دادم بگه
همه نشسته بودیم خانوم ها درباره غذا و گل دوزی خرید حرف میزدن اقایون درباره کارشون
عمو:سارا همو چرا ساکتی
من:حرفی ندارم
زن عمو :سارا حالت خوبه هر وقت می اومدیم اینقدر حرف میزدی من و حسین اقا تا خود فرداش فکمون درد می کرد از بس می خندیدیم
من: حالش نیست
یهو بابا اخم کرد دنیا اومد تو سالن
دنیا:می خواهم با همتون حرف بزنم
بابا:چی شده عمو
با التماس نگاهش کردن نگه ترسیده بودم
دنیا:می خواهم ازدواج کنم
بابا:چه خوب مبارکه
دنیا:با ارش
یهو بابا و عمو اخم کردن
عمه:چه پرو
عمو:دنیا ساکت شو دیگه درباره ای این ماجرا دیگه حرف نمی زنی داداش و ابجی ببخشید
دنیا:چرا
بابا :هر چی حرف نمی زنم پرو تر میشین
دنیا : حرف بزنید عموجان
بابا:اخه اینم شد ادم برای ازدواج خانواده اشو دیدی پسره خارج بوده مادرش خارجی از کجا معلوم زن دیگه نداشته باشه
من:بابا فکر نکنم این ماجرا به ما ربطی داشته باشه حرف عمو زن عمو مهمه
بابا:من بزرگ این خانواده هستم هر چیزی بهم ربط داره تو فضولی نکن
اغوشی سرد
همه چیز از اون روزی شروع شد که دنیا رفتش دنیا فقدر دختر عموم نبود رفیقم نبود خواهرم بودش همه کسم بود 7سال قبل ماجرا بود وقتی که دنیا می خواست رشته مورد علاقه اشو انتخاب کنه عاشق پزشکی بود اما مقرات خانواده این اجازه نمیداد همه باید نظامی می شدن یه شغل دور از خانواده و پر دردسر همیشه حرف حرف پدرم بود نه که پسر بزرگ خانواده بود همه باید حرف گوش میدادن هر کاری که کردم پدرمو و عموم راضی کنم نشد اخر سرم پدرم زندانیم کرد تو اتاقم
برادرم بابت این شغل نمی خواست پدرم از خانواده پرتش کرد بیرون
دنیا به پدر و مادرش خیلی وابسته بودش عمومم دست کمی از پدرم نداشت دنیا اون سال قید رویاشو زد
دنیا 6سال از من بزرگ تر بودش من اون موقعه 12سالم بود
خانواده ما مذهبی بودش همیشه مشکل بود برامون چون فقدر حجاب نبود که زور گویشون و عقاید مسخرشون اذیتمون می کرد 7سال بعدش که دنیا یه سروان بودش تو شغلش خیلی خوب بود
تو خانواده فقدر من پلیس نشدم اونم به لطف پدر بزرگم بود
دنیا عاشق شده بود عاشق یه پسر خیلی خوب خیلی همو دوست داشتن تنها فرقش این بود که خانواده اش مذهبی نبود نمی دونستیم چیکار کنیم
دنیا: سارا چیکار کنم من بدون آرش می میرم این دیگه شغلم نیست بخواهن دخالت کنن
من:نمی دونم نظرت چیه باهاشون صحبت کنیم
دنیا:صحبت با اونا اصلا کاش پدرجون زنده بود می تونستیم از اون کمک بخواهیم
من: اوهم خب مستقیم باهاشون حرف میزنیم باید از حق خودمون دفاع کنیم
دنیا:دلت خوشه ها مگه دادگاه دفاع کنیم سر انتخاب شغلم یادت رفت چی شد همون برادرت یادت رفت بابات چیکار کرد
من: دنیا اخر سر باید حرف بزنیم که
دنیا:امشب میگم
ترسیدم کاش اون شب اجازه نمی دادم بگه
همه نشسته بودیم خانوم ها درباره غذا و گل دوزی خرید حرف میزدن اقایون درباره کارشون
عمو:سارا همو چرا ساکتی
من:حرفی ندارم
زن عمو :سارا حالت خوبه هر وقت می اومدیم اینقدر حرف میزدی من و حسین اقا تا خود فرداش فکمون درد می کرد از بس می خندیدیم
من: حالش نیست
یهو بابا اخم کرد دنیا اومد تو سالن
دنیا:می خواهم با همتون حرف بزنم
بابا:چی شده عمو
با التماس نگاهش کردن نگه ترسیده بودم
دنیا:می خواهم ازدواج کنم
بابا:چه خوب مبارکه
دنیا:با ارش
یهو بابا و عمو اخم کردن
عمه:چه پرو
عمو:دنیا ساکت شو دیگه درباره ای این ماجرا دیگه حرف نمی زنی داداش و ابجی ببخشید
دنیا:چرا
بابا :هر چی حرف نمی زنم پرو تر میشین
دنیا : حرف بزنید عموجان
بابا:اخه اینم شد ادم برای ازدواج خانواده اشو دیدی پسره خارج بوده مادرش خارجی از کجا معلوم زن دیگه نداشته باشه
من:بابا فکر نکنم این ماجرا به ما ربطی داشته باشه حرف عمو زن عمو مهمه
بابا:من بزرگ این خانواده هستم هر چیزی بهم ربط داره تو فضولی نکن
- ۵.۲k
- ۰۶ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط