چه فرقی میکند شاعری غمگین باشم یا باغبانی مغبون!؟ وقتی هی
چه فرقی میکند شاعری غمگین باشم یا باغبانی مغبون!؟ وقتی هیچ کدام از این کلمات نتوانستند ساقه ی بی روح دلت را به گل بنشانند. چه تفاوتی میکند این نسیم ، نفس اردیبهشت باشد یا آه پاییز ؟! وقتی هنوز بین باور گرمی دست تو و سردی دلت بلاتکلیفم. اصلا چه اهمیتی دارد شانه به شانه ی پنجره نشسته باشی وقتی که من اینجا غرق در رویاهای کال میان بودن و نداشتنت سرگردانم؟! و تو بی خاطره ی آن همه بیقراری ناب در فکر پرنده های معلق از قرار پرواز میگویی! حتی... حتی حضورت هم چشم و دل این لحظه ها را سیر نمی کند. خسته ام از این تشنگی مدام... خسته ام از این تشنگی مدام که مرا در حسرت جرعه ای آرامش بین شیرینی دریای نگاه و شوره زار صحرای کلامت به بند کشیده. نمیدانم شاید فراموش کردن خوابهای تو چاره ی این درد بی درمان باشد... اما بیچارگی دلم را چه کنم؟! این بلاتکلیفی پایم را برای عبور از تو سست کرده، این که نمیدانم کدامیک راست می گویند : چشمان تو یا غزلهای حافظ که با صدای محزونت بوی سفر میدهند؟! دیگر طاقت تردید ندارم این چمدان و این جاده ی بی بن بست و این خانه ی تاریک. خواستی همین امشب برو! نخواستی بمان و شمعی روشن کن!
علیرضا غفاری
علیرضا غفاری
۴.۴k
۲۲ مهر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.